نفسنفس، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 26 روز سن داره

نفس من و بابا حسین

برای امام رضای عزیزم

زائری بارانی ام آقا به دادم می رسی            بی پناهم.خسته ای تنها به دادم می رسی   گر چه آهو نیستم اما پر از دل تنگی ام  ضامن چشمان آهو به دادم می رسی من دخیل التماسم را به چشمت بسته ام هشتمین دردانه زهرا به دادم می رسی سلام آقا...خوبی؟؟؟؟ من خوب نیستم...خیلی وقته منو نطلبیدی..خودت میدونی چه قدر دلم بی قرارته....آقا من حسینمو ازت گرفتم روز تولد خودتم باهاش عقد کردم..... یادته بهش گفتم اگه به هم رسیدیم روز تولد آقامون جشنمونو بگیریم...همونم شد......چه خوب بود بعدشم گفتم اگه حاجتمو دادی با خودش مییام پا بوست....... باهاشم اومد...
6 مهر 1392

92/4/9

گل مامان دوباره سلام مامانی من 4/9 رفتم که جواب پاپ اسمیرو بگیرم که دیدم دایی مهدی بهم زنگ زد و بعد ی احوالپرسی گرم بهم گفت کجایی منم که دوست نداشتم کسی فعلا خبر دار بشه گفتم دارم میرم دندون پزشکی دایی هم خدحافظی کرد من گفتم کاریم داشتی گفت نه میخواستم ی حالی بپرسم منم تعجب کردم آخه دایی مهدی ساعت 5 به مامانی زنگ نمیزد چون اون موقع اوج کارش بود خلاصه مامان با بابایی راهی دکتر شدیم طبق معمول شلوغ و مملو از جمعیت منم نشستم روی صندلی منتظر که ی دفعه کی رو دیدم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ زن دایی سمانه تا منو دید جا خود پریشون بود گفت حالم بده منم شوکه شدم تا دیدمش آخه به دایی روم نشده بودبگم کجام.................به زن دایی گفتم که من روم نشد ...
6 مهر 1392

92/4/25

گلم مثل خیلی از مامانا که به نی نی هاشون میگن دخملم یا پسملم منم دلم میخواد بگم اما شما هنوز نیومدی پس مامانی توی این وبلاگ بهت میگم گلم نفسم عمرم جونم عشقم..... مامانی روز 92/4/25 وقتی که با بابا حسین تصممیم گرفتیم واسه اومدنت من نوبت دکتر داشتم واسه چکاب و معاینه ساعت 5:30 بابایی رو بیدار کردم خیلی خسته بود آخه بابایی ساعت 3:30 شب میره سر کار بابای خیلی داره واسه آینده ما 2 تا تلاش میکنه ایشالا میایی میبینی هورراااااااااااااااااااااااااااااااااااا برای بابایی زحمت کش خوب کجا بودیم؟؟؟ آهان بابایی رو بیدار کردم و راهی دکتر شدیم خیلی گرم بود آخه تیر ماه بود ماه رمضونم بود ساعت 6 رسیدیم اونجا ماشینو گذاشتیم پارکینگ با بابایی رفتی...
6 مهر 1392

تصمیم من و بابایی برای اومدنت

سلام عشق مامان الان که دارم این مطالبو مینویسم دل تو دلم نیست دلم میخواست لااقل توی دلم بودی مامانی...الان دارم توی ی دنیای مجازی باهات حرف میزنم گل مامان زودتر بیا ...مامانی خیلی تنهام.... گل مامان ی روز از روزای خدا بعد از 3 سال زندگی مشترک من و بابا حسین تصمیم گرفتیم که نی نی دار بشیم بابایی اولش میگفت : هنوز زوده ولی وقتی فهمید مامانی تموم دل خوش ی هاشو کنار گذاشته از درس و کارم زدم که بابایی احساس آرامش کنه و مطمئن باشه من توی خونه ام و توی این جامعه ی به هم ریخته اذیتی نمیشم ی روز که با هم مثل همیشه هر شب توی ماشین بیشه بودیم بهش گفتم: حسین میخوام برم دکتر گفت:برای چی گفتم:خیلی تنهام دلم نی نی میخواد حوصلهام سر رفته.....
6 مهر 1392

دلم خواست بنویسم

سلام نمی دونم از کجا بنویسم فقط امروز دلم خواست که از ی جایی شروع کنم این وبلاگ و میخوام برای نی نی ام درست کنم من هنوز باردارم نشدم ولی دلم میخواد از روزی که تصمیم گرفتیم واسه ی نی نی دار شدن تموم حرفامو اینجا بنویسم تا ی روزی که نی نی ام به دنیا اومد بدونه که من و بابا حسین واسه ی اومدنش ی عالمههههههههههههه تلاش کردیم وووووووووو ی عالمه هم خوشحال بودیم شاید وقتی مطالب منو بخونید بگین این وبلاگ مال اونایی که مامان شدن والان نی نی هاشون پیششونن.....من که هنوز باردارم نیستم چه برسه به اینکه خاطرات واسش بنویسم ولی ی دفعه وقتی داشتم تموم وبلاگای قشنگی که مامانا واسه بچه هاشون نوشتنو میخوندم با خودم گفتم خوبه منم از ی جایی شروع کنم همه ی روز ها...
6 مهر 1392

سلام عشق مامان

سلام عشق مامان پاره ی تن من... سلام همه ی دنیای مامان فریبا این قدر می نویسم تا بیایی گلم می خوام همش دعا کنم...همش صدات کنم.....گلم میدونم با من و بابایی قهری..داری ناز میکنی.. میدونم که ناراحتی چرا توی این 3 سال حالا میخوامت آخه عشق مامانی من و بابایی شرایط خوبی نداشتیم... عشقم مامانی من تو را میخوام چرا نمی یایی پیشم مامانی خیلی تنهام... به خدا من مامان خوبی برات میشم.... بیا دیگه این ماه مامانی رو اذیت نکن..من خیلی دوست دارم... ...
5 مهر 1392

1 ماهه دیگه سالگرد ازدواج من وبابا حسینه

سلام عشق مامانی خوبی نفسم خوبی زندگی ام من همیشه احوالتو از خدا میپرسم..... می دونم جات اونجا راحته خدای من کسی که هر وقت ازت چیزی خواستم بهترینشو بهم دادی......... این ماه هم نی نی مو میخوام ازت......فرشته ی کوچولو مو...... گل مامان من سال 1388/8/8با بابایی ازدواج کردیم اون روز این روز تولد امام رضا بود....کسی که عاشقشم..کسی که توی لحظه های تنهاییم بهش پناه میبرم...کس که با مالیدن دستام به ضریحش حاجتمو داده...اما هنوز واسه اومدن شما قسمت نشده برم پیشش.......تو رو بخوام مامانی گلم می دونم اونجا کنار نی نی های دیگه داره بهت خوش میگذره...اما مامان بیا دیگه منم تنهام...بیا اینجا شیطونی کن خودم در بست در اختیارتم... آره گلم الان از آ...
5 مهر 1392

و خدایی که همین نزدیکی است....

خدای خوبم خدای بزرگم من به جز تو به کی میتونم تکیه کنم....؟جز تویی که مهربونترینی... خدای مهربونم من همیشه دردو دل تنهاییمو برا تو داشتم....میدونم بنده ی خوبی برات نبودم ولی همیشه هوامو داشتی...همیشه کمکم کردی همیشه کنارم بودی....همیشه به دردو دلم گوش دادی....همیشه در برابرم سکوت کردی..... خدای خوبم این روزا خیلی بهت احتیاج دارم....خیلی تنهام....هیچ کس نیست که منو درست بفهمه...خدای خوبم من زندگی امو با نام تو شروع کردم با نام تو که بهترینی... خودت خوب میدونی 2 سال اول زندگی امون خیلی راحت نبود خیلی سختمون بود...نمی خواستم نی نی ام تو سختی بزرگ شه امسال سال 3 است و این ماه ماه 3 که ما تصمیم گرفتیم... میدونم نی نی ام پیشته میدونم که ...
5 مهر 1392

دیشب بابایی وب لاگتو خوند

سلام فرشته ی مامان خوبی نفسم........؟چی کاررا میکنی؟؟دلت برا مامانی تنگ نشده؟؟؟؟ مامانی که خیلی دل تنگته؟؟؟؟گلم این ماه حتما مییایی پیش مامان؟ مگه نه؟ من و بابایی خیلی دلمون برات تنگ شده.... عشقم دیشب خونه ی مامان جان مرضیه بودیم با دایی مهدی اینا تا ساعت 12 اونجا بودیم بعد مامانی حوصلم سر رفته بود به بابایی گفتم بریم ی چرخ بزنیم ولی بابایی خسته بود::: ما هم اومدیم خونه...بعد به بابایی گفتم شام میخوری گفت بلهههههه من غذا رو گرم کردم که مامان جان مهری زحمت کشیده بود خوردیم بعد بابایی به من گفت میخواد وب لاگتو ببینه منم خوشحال براش صفحه رو باز کردم بابایی هم همشو خوند........حسابی تعریف کرد........... هوراااااااااااااااااا...
4 مهر 1392