نفسنفس، تا این لحظه: 9 سال و 2 ماه و 30 روز سن داره

نفس من و بابا حسین

من و پاییز و نفس

سلام عشق مامان آب نبات کوچولوی مامان دخمل آرومم تو تموم کسمی نفسسسس پاییز هم شروع شد واول مهر یادش به خیر یاد روزهایی که بابا جان برامون لباس های نو میخرید و کفش نو ما هم اول مهر با ذوق و شوق میپوشیدیم و میرفتیم مدرسه چه زود گذشت روزهایی که توی زمان خودش فکر میکردیم دیر میگذره و همش میخواستیم زود زود بزرگ بشیم  بزرگ شدیم و دانشگاه رفتیم جایی که تا قبل از رفتنش احساس میکردیم چی هست و وقتی واردش شدیم خیلی راحت به ی چشم به هم زدن تمام شدو مدرکا گذاشتن کف دستمون و خداحافظ آره عشقم زمان زود میگذشت بارها بارها پاییز میومدو میرفت و من احساس نمیکردم که چه زود میگذره بزرگ شدیم ازدواج کردیم عقد بعد هم عروسی و بعد هم بعد از گذشت 3 سال احساس...
2 مهر 1393

تکونای نفسم

سلام نفس مامان آخ که نمیدونی چقدر دلم برای نوشتن تنگ شده بود ی مدت بود هر چی میومدم مطلب جدید ارسال کنم نمیتونستم و پیغام خطا میداد  تا اینکه به مدیر تلگراف زدم و راهنماییم کردن که با ی مرورگز دیگه وارد شم و من هم همینکارو کردم ممنون از مدیر وب خوب عشقم امیدوارم که حالت خوب خوب باشه از هفته 20 ی تکونای زیر دلم میخورد که من ذوق مرگ میشدم ولی هر روز نبود و این منو خیلیییی نگران میکرد تا اینکه زنگ زدم کلینیک و سوال کردم گفتن از ماه 7 منتظر تکوناش باش  دختر خشکلم نمیدونی چه قدر عاشقتم طوری که تموم تنهایی هامو به جون خریدم و منتظر روزی هستم که بیایی و با هم حرف بزنیم برات دردل کنم تو عشق مامانی من عاشقتم چند تا هد سر برات خریدم خ...
31 شهريور 1393

93.5.27 دیدار با دکتر خانجانی و ی عالمه حرف

سلام عشق کوچولوی مامان عزیزم شرمنده تو و تموم دوستای گلم هستم که دل نگرانم این روزها خیلییی بی حالم و ی جور بی حوصله همش بغض دارم و اعصابم خوب نیست نمیدونم علتش چیه ولی وقتی به داشتنت فکر میکنم همه چیز برام شیرین و لذت بخش میشه چند وقتیه نتونتستم بیام  و برات بنویسم توی این مدت اتفاق های خوب و بد زیاد افتاد نمیدونم چرا تنبل شدم و نیومدم برات ادامه بدم منو ببخش ی عذر خواهی هم از دوستای گلم میکنم که با پیاماشون منو شرمنده کردن و دل نگرانم بودن معذرت میخوام خوب بیایم سراغ جریانای این چند وقت و کلی حرفای نگفته عشقم 27 بود که نوبت دکتر داشتیم و قرار شد با بابایی بریم هفته 16 بودم و مطمئنن جنسیتت هم معلوم میشد ساعت 4:30 با با...
10 شهريور 1393

سر درد مامان فریبا و فشار نسبتا بالا و دلهره های مادرانگی

  سلام به تنها دل خوشی این روزهام به تنها کسی که 4 ماهه دارم باهاش زندگی میکنم و تموم وجودم پر شده از عشق به کسی که عاشقانه در وجودم باهاش زندگی میکنم کسی که حاضرم همه درد های دنیا مال من باشه ولی اون نگران هیچ چیزی نباشه کسی که دنیای من و باباشه کسی که با اومدنش جرات گرفتم و سر بالا به همه دنیا نگاه میکنم و دیگه نگران نگاه های افسوس خوررده ونگران اطرافیانم نیستم آره منم مامان فریبا منی که مدت ها نالیدم براتون و الان با ی حس محکمی به دکمه های کیبوردم ضربه میزنم و انگار تمام زورم به این صفحه کلید میرسه تا توی دنیای مجازی که تقریبا چند ماهی هست منو به خدش وابسته کرده بیام و درد هامو خوشی هامو بنویسم منی که توی این دنیا با ...
13 مرداد 1393
1146 11 45 ادامه مطلب

اولین لباسی که من و بابا حسین برات خریدیمممممممم

سلام فرشته قشنگم خوبی مامانم نمیدونی مامان از روزی که توی دلم حضورت جوونه زد شدی همه چیزم و انگار من تازه متولد شدم 3 ماه بالاخره تموم شد و وارد ماه 4 شدیم عزیزم تو عشق منی آرومی و خیلیییییی خوب باهام همکاری کردی تا اینجا منو ببخش اگه ی وقتایی زیاد راه رفتم و یا جاهایی بودم که نمیتونستم دراز بکشم و تو خسته شدی شرمنده ام مامان قول میدم دیگه تکرار نکنم عاشقتممممممممممقشنگترینممممممممممممممممممم عشقم 5 شنبه رفتیم بابابایی کلی خرید کردیم و ی عالمه بابایی زحمت کشید دست گل مهربون شوهر درد نکنه که با این کاراش منو عاشق تر کرده جمعه قرار داشتیم بریم خونه مامان جان مهری ناهار و طبق سفارش من آب گوشت غوره پخته بودن من هم همراه تو صبح از خواب...
4 مرداد 1393

سومین دیدار با دکتر (جواب آزمایش غربالگری)

سلام به ی دونه عشق خودم قربونت برم که نیومده عاشقتمممممممممممممممممممممممممممم عشقمی مامان هم عشق من هم عشق بابا نمیدونی با اومدنت چه قدر خوشحالم نیمدونی دیگه تو تنهایی هام میگم چند وقت دیگه جوجوم میاد و با هم بازی میکنیم 2 تا میشیم و کلی آرزوها که همش مرور میکنم توی ذهنم امروز 24 ماه رمضان هستش و به امید خدا 24 جز از قرانو برات نذر کردم و خوندم برای سلاممتییت و 6 جز دیگه دارم کگه به امید خدا میخونم دیروز نوبت دکتر داشتم باید جواب آزمایش غربالگری رو میبردم مثل همیشه بابایی باهامون اومد و ساعت 4 رسیدیم مطب خدارو شکر هنوز خیلیی شلوغ نشده بود ولی ی 10 نفری جلو من بودن و من نفر 11 بودم خدارو شکر صندلی خالی بود و دیگه من از ترفند شیرجه استف...
31 تير 1393

دومین دیدار با دکتر بهمن خانجانی(سونو ان تی(غربالگری)

سلام ی دونه ی شیرینم عشقم زندگیم خوبی مامان الهی فدات شم که با اومدنت هر روز ی  حس جدیدی رو احساس میکنم الهی که این حس نصیب تموم دوستای منتظرم بشه و مادر بودن رو احساس کنن... خوب از دیروز برات بگم و ی روز پر از استرس دست خودم نبود خیلی استرس داشتم ساعت 5 باید میرفتیم برای سونو من از صبح خوشحال بودم  راستشو بگم از 1 هفته قبل همش میشمردم تا 23 برسه و من بتونم ببینمت ...همیشه حسرت این لحظه هر رو داشتم لحظه هایی که خیلی وقتا دلم میخواست زودتر احساسشون میکردم و خداروشکر خدا بی نصیبم نزاشت از 1 هفته استرس داشتم و خوشحال از اینکه عشقم مونسم عزیز روزهای تنهاییم و میخوام ببینم و دل توی دلم نبود صبحش زودتر از همیشه از خواب بید...
24 تير 1393

حال و روز روزهای بارداری مامان فریباااااااا

سلام اوچولوی مامان همه کسم رفیق روزهای تنهاییم نفسم زندگی ام بودم نبودمممممممممممممم آره باتو ام تویی که با اومدنت توی دلم زندگی رو برام ی جورایی لذت بخش کردی تویی که 1 سال به انتظارت نشسته بودم و روز و شب زیر لب تو را فریاد میزدم , و دلتنگیتو میکردم و الان هم که هستی و خدا بهم لطف کرد و تو را درست شب تولد باباییت توی وجودم گذاشت شکر میکنم و واقعا بعضی وقتا زبونم لال میشه و نمیدونم چطوری این همه محبت خدا را جبران کنم اونی که دید اونی که هم پای من شنید که بارداری ام دیر اتفاق میافته اونی که هم پای من توی مطب دکتر بود و میدید و میشنید که دکترا چی تشخیص دادن؟؟؟ جدی خدایااااااااااااااااااااااااااااااااااا همش میگفتم خودت طبیب دردام با...
19 تير 1393

ادای نذرت (سفره بی بی رقیه در امام زاده اسحاق)برای بهترین کس زندگیم

سلام عشقم خوبی مامان؟؟؟؟ایشالاه که جات توی وجودم امن امنه و هیچ ناراحتی نداشته باشییییییییییی گل من ..عزیز مامانی ی دونه ی منی سفت بچسب بهمممم که با داشتنت معنی تک تک لحظه هامو میفهمم یادمه روزی که با معصومه یکی از کسایی که چند سالی میشد منتظر معجزه خدا برای مادر شدن بود آشنا شدم و خبر بارداریشو فهمیدم ..فهمیدم که دست به دامن بی بی رقیه شده و حاجت گرفته من دروغ نگم خیلی اطلاعاتی در مورد بی بی رقیه نداشتم چند وقتی میشد با معصومه توی گپ حرف میزدیم و بهم گفت بی بی 3 ساله بوده نذرش کن حاجتتو زود میده دلش کوچیکه   ومن میگفتم چی میگه یادمه روزهای سختی رو که داشتم ی روز وقتی رو به امام زاده خونم داشتم گریه میکردم و واسه اومدنت دل تنگی ...
7 تير 1393
4725 12 39 ادامه مطلب