نفسنفس، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 13 روز سن داره

نفس من و بابا حسین

من و بابایی و ی شب بارانی

1392/9/7 14:05
نویسنده : فریبا
242 بازدید
اشتراک گذاری

سلام     جیجلم.عسیسم.نفسم.خچکلم.آلوچه.کلوچه.توت فرنگی.خوشمزه ی مامان..حالت چطوره؟

قربونت برم الهی که خیلی تازگی ها بی تابت شدم....قشنگم...خوش میگذره؟؟اون بالاها توی بهشت پیش خدا منو یادت نره مامانی...تو که میدونی من چه حالیم.....

اومدم توی این پست از ی شب بارانی و خیلی قشنگ حرف بزنم...شبی که خیلی حالم گرفته بود و به خاطر پست قبلی ات خیلی اشک ریخته بودم و چشمام ریز شده بود.......

عشقم..همه چیز مامان دیشب خیلی سردرد داشتم تا جایی که ی نسکافه درست کردم و به بابایی دادم و رفتم توی اتاق خواب بابایی گفت چته ؟؟؟حتی نمیتونستم به بابایی بگم که دلتنگتم...آخه مردا احساسی که ما نسبت به شما توی این دنیایی مجازی داریم و کمتر دارن...سکوت کردم و گفتم سر درد دارم...رفتم توی اتاق و زیر پتو کلی گریه کردم و هیچ چیزی نفهمیدم..تا 15 بعد ی روشنای حس کردم دیدم بابایی بالا سرمه گفت چته؟؟؟؟

و من مثل همیشه بهونه ی تو رو گرفتم و دیدم که توی چشمش پر از اشک بود و فقط سعی میکرد منو دلداری بده........

ی چای نبات برام درست کرد و گفت من میخوام برم عابر بانک و ی سری کار بیرون دارم بیا با هم بریم...من که حال خیلی خوبی نداشتم گفتم من میمونم خونه ولی قبول نکرد...و منم حاضر شدم برای رفتن با بابایی.....

همین که ماشین رو بیرون بردیم نگاه کردم به آسمون

واییییییییییییییییییییی مامان نمیدونی چه هوایی بود...

آره خدا هم مثل من شاکی بود از بنده هاش....هوا گرفته و تو هم....بابایی گفت فریبا از اون هواهایی که تو دوست داری منم گفتم :آله

و با هم راه افتادیم..................شب باورنکردنی بود

دقیقا وقتی حال و هوای دلم ابری و بارانی بود هوای آسمون هم مثل هوای دلم بود....بارون بارید ومن خوشحال به خاطر هوایی که دیشب مال من بود........... مال دلم.................

رفتیم بیشه.......همه اومده بودن اونجا...ایشالاه بیایی ببرمت...اونجا تفریحگاه همیشگی من و بابا حسینه...ی جنگل تاریک و سرد...........

که همه اکثرا میان اونجا و جاش خیلی حال میده...توی زمستون همه هیزم میارن و آتش درست میکنن.....

ما هم دیشب اونجا بودیم و باران میزد روی شیشه.....خیلی شدت داشت.اصلا دلم نمیخواست برگردم خونه.دلم میخواست تا صبح زیر اون بارون بودم.........................

میبارید عجیب............منم دستمو از پنجره ماشین بردم بیرون و کلی دعا کردم.برای همه............برای دوستام..برای هر کی دلش پره و محتاج ...........خیلی حال داد.

خیلی سبک شدم......وبابا حسین همش حرف های قشنگ قشنگ میزد ومن توی دلم خوشحال و به خودم میبالیدم به خاطر انتخابم.....................

آخرای بیشه بود با بابایی اومدیم از ماشین بیرون باران اونقدر شدت داشت که به شدتش فکر نکردم....فقط دستامو دیدم که رو به آسمونه و چشمامو که با باران همراه شده بود......

دیشب اول حال بدی داشتم ولی بعد از باریدن اون باران عجیب حس گرفتم .

و حال دلم خوب خوب و آروم آروم شد.............

جوجوی من نکنه میدونستی من دیشب دلم باران میخواد و به خدا گفتی و اونم همون هوایی که من محتاجش بودمو برام فرستاد.

قربونت برم الهی که هوای مامانی رو داری.مرسی عزیز مامان..........................تو نفسمی مامان.............

من دیشب سبک شدم.آروم گرفتم و حال اومدم توی هوایی که متعلق به من و بابایی بود..............دیشب عجیب از این رو به اون رو شدم..................و خوب خوب.................بعد از بیشه

بابایی من و دعوت کرد به خوردن شام..........اسنک خرید جات خالی همون جا خریدیم و توی ماشین خوردیم.....

الهی بمیرم بابایی همین که دید من حالم خوشه میگفت میخوایی دوباره ی تاب دیگه بریم بیشه .گفتم نه دیگه دیر وقته.ازش تشکر کردم چون واقعا مثل همیشه کنارم بود و نذاشت تو خودم بشکنم..........

خوب خوب شدم .........سبک و آروم.

آره مامان دیشب شب من بود شب من و بابایی و تو.........................

کلی برای اومدنت از خدا درخواست کردم.و گفتم هر موقع صلاحه و خودش میدونه بیایی توی دلم.....

دوست دارم وروجکم....مواظب خودت باش...............................

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

باران
29 آبان 92 11:28
سلام فریبا جون خوشحالم برات خانمی منم هفته پیش با اینکه خونه مامانم بودم ساعت 10 شب بود هادی هیعت بود دلم پوکیده بود وبغض داشتم همینو اس کردم براش مراسم ول کرد اومد خونه بردم بیرون هواش همون بود که هردومون دوس داریم بوی نم خاک...منم حالم خوب شد/الهی زودتر خوشبختیت بشه هزارتا وزودی نی نی بیاد
فریبا
پاسخ
باران جونم سلام.......قربونت برم.الهی...آره خیلی دیشب ریخته بودم به هم......صبح چشمام اندازه ی لپه شده بود از بس گریه کردم...اما هوای بارانی حالم را رو به راه کرد..مرسی دوست جونم که به فکرمی
کاکل زری یا ناز پریییی
29 آبان 92 13:07
آخی عزیزززززز مهربون باور کن اگه طیر بارون دعا کردی خدا صدات رو شنیده و در یک وقت مناسب بهترین هدیه اش رو برای تو کنار گذاشته ... برای نی نی غصه نخور که خیلی زود میاد
فریبا
پاسخ
سلام ممنونم که به وب من سر زدید
نیلوفر جون
29 آبان 92 23:22
سلام عزیزم میاد غصه نخور انقدرم اقای پدرو حرص نده ناقلا یکم خوش اخلاق باش گریه نکن تا نی نیهم زود بیاد من میدونم زود میاد شما یکم بخند اینطوریخوب حالا خوب شد دیگه ناراحت نباشی ها
فریبا
پاسخ
قربونت برم نیلو جونم...باشه ...مرسی که بهم امید میدی با حرفات دوست جونم
fariba
1 آذر 92 15:39
سلام دوست گلم.نبینم اشکاتو خانومی. ایشاالله بزودی زود نی نی ناناست از آسمونا دل بکنه و خودشو بندازه تو دل مامان جونش. غصه نخور فریبا جونم خدا بزرگه.توکلت بخدا عزیزم[پاسخسلام فریبا جونم خوبی گلم...ندیدمت ولی خیلی بهت وابسته شدم دوست جونم........ ایشالاه که نی نی های هممون بیان زودی
الناز
3 آذر 92 11:08
عزیزم خیلی زیبا نوشتی...خالصانه....امیدوارم نی نی هرچه زودتر بیاد توی دلت نازنینم....نمیدونم دل ماها خیلی پره....دست خودمونم نیستا گاهی اینطوری میشیم.....درکت میکنم...امیدوارباش و شکر خدا کن بخاطرهمسر ماهت....
فریبا
پاسخ
ممنونم الناز جونم...دوست خوبم....ایشالاه نی نی هممون زود زود بیان....واقعا بعضی وقتا میریزم به هم....امیدوارم گلم...ممنون از محبتات
راضیه
3 آذر 92 15:45
مرسی راضیه جونم...تو چطوری؟؟؟؟
غزل
19 آذر 92 10:08
سلام سلام . من برات هرروز صبح دعا میکنم بهت قول میدم با اینکه رمز ندارم
فریبا
پاسخ
سلام غزل جون خصوصی بهت رمز دادم خصوصیتو چک کن