نفسنفس، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 18 روز سن داره

نفس من و بابا حسین

ی روز خوب.........................

1392/9/4 17:29
نویسنده : فریبا
253 بازدید
اشتراک گذاری

   سلام   قند نباتم ....سلام شکلاتم........سلام مونس تنهایی هام.سلام خچکل مامان...............خوبی عشق ی دونه ی مامان فریبا.جات اونجا پیش فرشته های خاله های دیگه خوفه........مامان چرا این همه معطل میکنین.منو خاله الناز..منو خاله باران..منو خاله راضیه..منو خاله نیلوفر..منو خاله فریبا...و خیلی خاله های دیگه منتظرتونیم.پس عجله کنید.میخواهیم خوشحالمونو با اومدن شما جشن بگیریم...........مامان لااقل یکدوماتون دل بکنین بیایین تا دل گرمی بقیمون بشه.....قربونت برم که داری صدامو میشنوی و داری بهم میخندی....................عزیز دلمی مامان

 

جوجو طلای مامان صدامو شنیدی.سفر کافیه مامان ما داریم هممون ی جورایی دق مرگ میشیم بیایین دیگه..........کارم به التماس کشیده وروجک کوچولو.الهی قربون اون قدمات بیاد که نیومده میخوام گل بارونش کنم........................و ی جشن حسابی به خاطر اومدنت بگیرم........

 

گلم اومدم ازخبرهای جدید برات بگم......................یکم خوشحال بشی......................

و ببینی مامانت تنبلی رو گذاشت کنار..................

مامان جان من بعد از کلی فکر و تصمیم و اینکه واقعا خیلی توی خونه حوصلم سر میره و شما هم هنوز هنوزا میخوای مامانو منتظر بزاری.......تصمیم گرفتم برم باشگاه ولی گفتم ی موقع شما از سفرت دل کندی و اومدی توی دلت بعد منم برم باشگاه و ورجه ورجه و شیطونی ندونم تو هم اومدی بعد پشیمون بشم...............................

برای همین بی خیال باشگاه شدم.

کلی با بابایی کلنجار رفتم و هر ترفندی بود پیاده کردم که اجازه بده برم سر کار ولی متاسفانه حرف حرف خودشه و اجازه نمیده.................... آخه مامان توی دوران مجردیم توی ی شرکت 5 سال مدیر فروش بودم خیلی سرم گرم بود..........

ولی تا ازدواج کردم قید درس و کارو زدم...

و دوران عقد که تموم شد..........2 سال عروسی همش خانه داری کردم و واقعا خسته کننده و تکراری شده بود برام............

ولی وقتی با بابایی ازدواج کردم از اول بهم گفت که کار کردن توی محیط بیرون رو دوست نداره و منم قبول کردم..........................و چند روز هست که رفتم رو اعصابش که بزاره برم سر کار ولی هنوزم میگه :نه نه نه

منم دیگه پا فشاری نکردم..........................

و تصمیم گرفتم برم آموزشگاه کامپیوتر ثبت نام کنم...و بعد از تعطیل شدن یکم پیاده روی کنم.....

بالاخره دیروز رفتم ثبت نام اول رفتم ی آموزشگاه که ی خانم خیلی اخمو بهم گفت باید پیش نیاز ی سری دوره ها رو بگذرونی من گفتم بلدم گفت اجباریه.منم نا امید داشتم برمیگشتم خونه..................

که دوباره دنبال ی آموزشگاه دیگه بگردم که ی دفعه......................

چشمم خورد به تابلوی ی آموزشگاه رفتم داخل ی خانم بود بعد از کلی حرف ثبت نام کردم.و قرار شد باهام تماس بگیرن.............

ایشالاه دوره های کامپیوترم که تکمیل شد تصمیم دارم برم کلاس زبان..............

و سرگرم باشم...............................

مامان فریبا فعال میشود

خوب تا اینجا صبح روز یکشنبه بود

و اما عصرش

بعد از ثبت نام اومدم خونه مامان جان مرضیه نگرانم شده بود و زنگ زده بود به بابایی که فریبا کجاست بابایی هم توضی داده بود که من رفتم آموزشگاه برای ثبت نام البته من روز قبلش به مامان جان مرضیه گفته بودم ولی فراموش کرده بود........................

مادرن دیگه نگران میشن...................

تا اومدم اول از همه زنگزدم به مامان جان مرضیه و براش توضیح دادم اونم خوشحال شده بود از اینکه من سرگرم میشدم و یکم از خونه بیرونم......................

بعد بهم گفت عصر خونه ی یکی از دوستاش دعا هست سفره حضرت رقیه و ابوالفضل

بهم گفت به دلم افتاده که بیایی بریم با خاله پریسا.منم خیلی خسته بودم آخه روز قبلش تمیزکاری کرده بودم  حونه رو و شبش هم خوب نخوابیده بودم و صبح هم زود از خواب بیدار شده بودم اول گفتم خسته ام اما مامان جان گفت به دلم افتاده بیایی و ساعت 4 باید اونجا باشیم.................

خلاصه تا مامان جان مرضیه اینو گفت منم ی جورایی خستگی رو بیخیال شدم..................... و رفتم یکم بندری برای بابایی درست کردم و سفره رو براش آماده کردم .......و زنگ زدم بهش که از شانس بدم بابایی گفت من ساعت 4 مییام منم که باید زود میرفتم و خیلی وقت نداشتم:

گفتم من میرم خونه ی مامان جان.................

ی 2 تا لقمه سر پایی ناهار خوردم رفتم ........دوش گرفتم ی آرایش خوشگلم کردم و ماشینو برداشتم و رفتم

رفتم خونه ی مامان جان خاله پریسا موهامو اتو کشید و بعدم با باباجان حسین رفتیم..............

وایییییییییییییییییییییییییییییی

نفسم نمیدونی چه آقایی داشتن ی خانم با صدای بم و گرفته خیلی قشنگ سوره یاسین رو خوندن

و دوست مامان جانم کلی پذیرایی کردن و خیلی شلوغ بود.........

من همه رو دعا کردم و خیلی اشک ریختم............

ایشالاه که صدام رسیده.......................

همه گریه میکردن و چراغ ها هم خاموش بود و من عجیب خالی شدم...............

مشگل گشا دادن و آش رشته ...حلوا...پلو عدس....شله زرد...خرما....نبات..نان و پنیر و سبزی و خیلی روز خوبی بود

.من برای بابایی هم نبات و مشگل گشا که آجیل بود برداشتم....ساعت 9 برگشتیم.....................

با ی روحیه توپ..........................احساس کردم صدام به گوش آقا ابولفضل رسیده......

اشک همه باعث خالی شدنشون شده بود............و همه ی جورایی راضی بودن................

خلاصه اومدیم خونه و مامان جان مرضیه مطابق رسم همیشگی با خستگی فراوونی هم که داشت ولی چون عادت داره و دوست نداره هیچکس شام نخورده از خونش بیرون بره....برامون ی کتلت خوشمزه درست کرد...منم زنگ زدم بابایی و اونم که چشم منو دور دیده بود تا ساعت 10 خوابیده بود...بمیرم خسته بود دیگه..................................ولی چون خوب خوابیده بود  تا بهش گفتم بیا کاراشو کردو سریع اومد.............

دایی مهدی و زن دایی هم اومدن........................

و یکم حرف زدیم........و شب خوبی بود

خوش گذشت....

اگه تو بیایی که ی عالمههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه

خوش تر تر میگذره اوچولوی ناز من......................

میبوسمت

اینم ی روز دیگه از برگه های زندگیمون

 

راستی من برای همه ی دوستام دعا کردم...........................

ایشالاه که خدا اول حاجت اونا رو بده آخر سرم از مامانی رووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو..

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (9)

باران
5 آذر 92 10:01
فریبا جونم خیالت راحت زودی مامانی میشی خشگلم/بعدش از آرایش واتو مو گفتی یه لحظه فک کردم میری جشن تولدنگو خانم تیپ روضه میزنه
فریبا
پاسخ
مرسی باران جونم......چیکار کنیم دیگه...برا روضه هم باید خشگل کنی دیگه.......
fariba
5 آذر 92 14:46
فریبا جوووونم ایشاالله زودی نی نی بیاد تا از تنهایی در بیای.قربونت برم که انقد به فکر دوستاتی مطمئن باش جز کسانی هستی که در لیست دعاهای حرمم قرار دادم البته اگه لیاقتش رو داشته باشمدوستت دارم فریبای گلملبات همیشه خندون
ماری
5 آذر 92 15:17
فریبا
پاسخ
باران
7 آذر 92 10:34
سلام رمز:بیا
فریبا
پاسخ
سلام..مرسی باران جان
الناز
7 آذر 92 23:09
عزیزم قالب نو مبارک
فریبا
پاسخ
مرسی الناز جونی
تارا
8 آذر 92 17:56
سلام فریباجون مرسی از نظرت عزیزم راستی قالب جدیدمبارک خانمی خییییییییییییلی قشنگه رمز خصوصی
فریبا
پاسخ
سلام ..ممنون تارا جونم...چشمات قشنگ میبینه....
فرزند صالح
8 آذر 92 18:55
سلام ایشالا زود زود خدا یه نی نی ناز و سالم بهتون بده و خوشحالتون کنه و خبرشو توی وبتون بزنید
فریبا
پاسخ
ممنونم عزیزم
باران
9 آذر 92 12:23
سلام وااااااااااااااای چقدر خوشگل شده وبت مبارکههههههههزودی بیا گپ دلم پوکید از تنهایی
فریبا
پاسخ
ملسی باران جان چشات قشنگ میبینه
بیتا
10 آذر 92 23:20
فریبا جون ... انشالا زودی هممون مامان میشیم . منم لینکت کردم دوستم .
فریبا
پاسخ
ایشالاه بیتا جون..................