5 شنبه و ماه 5 که فهمیدم این ماه هم نمیایی
سلام قند نبات مامان.خوبی عروسکم.........من خیلی خوب نیستم حالم خیلی گرفته .............................به خاطر 1 ماه انتظار دوباره................
گلم دیروز 5 شنبه بود و بابایی ساعت 5 اومد..خیلی خسته بود...منم ناهارو آماده کردمبا بابایی خوردیم..و بعد از ناهار به بابایی گفتم یکم استراحت کن تا ساعت 8 بریم برای خرید چیزهایی که برای مهمانی جمعه میخواهیم...بابایی هم تا ساعت 8 خوابید....خیلی خسته بود همین که چشمهاشو بست خوابش بردمنم خسته بودم چون از صبحش همش دستم به تمیز کردن خونه بندبود ولی نخوابیدم کارهامو کردم و ساعت 8 بابایی رو صدا زدمبابایی هم رفت حمام ی دوش کوچولو گرفت سریع اومد حاضر شد و رفتیم برای خریدکلی خرید کردیم ولی اون شیرینی که میخواستم بخرم گیرم نیومد و شیرینی فروشی زود بسته شده بود یا اینکه ما دیر رسیدیم اونجا
خلاصه بعد از یکی دو ساعت خرید ی دل درد شدیدی بهم دست داد محل نذاشتم آخه احساسا نمیکردم مریض شدم چون تاریخم سه شنبه بود
ساعت 11 بود اومدیم خونه ماهی ها رو شستم و گذاشتم توی مواد...............یکم کارهای باقی مونده رو انجام دادم
ی دفعه باز همون دل درد اومد سراغم و بعد دیدم بهله این ماه هم نمیایی و من مریض شدم.....................................................
گلم خیلی تو ذوقم خورد و بغض کردم ولی به روی بابایی نیاوردم و گفتم ماه بعدی باید منتظر مسافرمون بمونیم...........................................
فهمیدم بابایی هم یکم ناراحت شد ولی به رویی من نیاورد
خیلی حالم گرفته و خیلی دل تنگتم عجیب.اما حتما صلاح خدا این بوده که این ماه توی دل مامان نباشی.........................................
هر جا هستی مواظب خودت باش.........................................
دوستت دارم مسافر کوچولوی من