ی روز برفی قشنگ با من و بابایی زمستان 92
سلام کوچولوی مامان ؟خوبی خوشمزه مامان.....................وایی مامان جان نمیدونی این روزها چه قدر دلم بی قراره اومدنته نمیدونی چه قدر دل تنگتم..ام همه میگن هر چی بی خیال بشی بهترهولی آخه مگه من میتونم.................بی خیال تو بشم که زودتر بیایی مامان..................
ای خدای بزرگ چی میشه کوچولوی منم زودتر بیاد توی دلم
خداجونم نمیخوام شکایت کنم اما خیلی تنهام همهی روزهام تکراری شده خسته شدم از تنهایی
خدا جونم حسین هم وقتی از کار میاد باید استراحت کنه و من از ساعت 3 به بعد تا 8 باید تنها باشم...میپوسم..............خدای من صدامو بشنو بهم جواب بده............؟
چند ماه دیگه باید انتظار بکشم..........................چند ماه دیگه باید به ثانیه ها و ساعت نگاه کنم.خداجونم بهم کمک کن اول از همه همه ی اونهایی که خیلی وقته منتظرن و دلشونو شاد کن بعد هم سفر مسافر منو کوتاه کن تا زودی بیاد توی دلم و با اومدنش از این روزهای سرد و خسته کننده رها بشم.......................
خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا جونم میدونم صدامو شنیدی میدونم داری بهم گوش میدی............................................خدا جونم توی این روزهای سرد زمستون با اومدن مسافرم آغوشمو گرم کن ازت ی دنیااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا ممنونم..............................
عشقم اومدم از ی روز برفی قشنگ برات بنویسم.................بعد از 7 سال اسمون شهرمون برفی برفی شد و همه خیلی خوشحال شدن.........................
همه خیلی دلمون میخواست شهر ما هم سفید پوش بشه و بالاخره بعد از چند سال دعا ها بی جواب نموند و خدا جونم دلمونو شاد کرد پس خدا میدونم تا تو کاری رو نخواهی نمیشه و این برف هم به رحمت تو بارید.......ازت ممنونم خدا جونم...........
دیروز صبح ساعت 10 از خواب بیدار شدم دیدم خونه تاریک تاریکه........................................منم احتمال دادم باران اومده باشه .............................
بیدار شدم تخت رو مرتب کردم و رفتم پشت پنجره دیدم بهههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه چه برفی داره میاد زنگ زدم به بابایی مثل هر روز صبح و عادت همیشگی که تا صداشو نشنوم هیچ کاری نمیتونم بکنم........بابایی هم خوشحال بود از باریدن برف ولی من بهش میگفتم برف نمیشینه کاش میشست تا میرفتیم برف بازی..اآخه خیلی وقت میشد که برف بازی نکرده بودیم.....و من توی این 5 سالی که با بابایی بودم با هم توی ی روز برفی کنار هم نبودیم....................
خلاصه بعد از یکم جمع وجور کردن عدس پلو با گوشت چرخ شده پختم و ساعت 12:30 بود دیدم بابای اومد خونه.منو میگی
بعد ساعت 1 بود که ناهارم آماده بود و بابایی شکمو هم گشنه اش شده بود نشستیم و ناهارو خوردیم
که بعد از جمع کردن سفره بابایی گفت:فریبا مییایی بریم برف بازی منم چون میدونستم بابایی خسته است اول قبول نکردم گفتم نهههههههههههههههههههههههههههههههههه
شب میریم
بابایی ناراحت شد و رفت گوشیش رو برداشت و دراز شد جلوی تلویزیون ..........
منم که اصلا دوست نداشتم روز به این قشنگی رو خراب کنم رفتم بابایی رو بوسیدم و گفتم کارامو بکنم بریم
رفتم و شال و کلاه کردم............................بابایی هم خوشحاللللللللللللللللللللللللللللللللللللل
آماده شدیم برای رفتن تو راه به بابایی گفتم به خاله پریسا و مامان جون مرضیه هم بگیم اومدن با هم بریم بیشتر خوش میگذره....قربونش برم خودشم خیلیییییی خوشحال شد منم زنگ زدم خالاه پریسا و بعد از 30 دقیقه رفتیم دنبالشون و با همدیگه رفتیم برف بازی ................................البته به خاله فریده هم زنگ زدیم ولی چون ظهر بود و آوا رو میخواست بخوابونه نیومد..............
قبل از رفتن هم مامان دستکش نداشتم که بابا حسین برام ی دست کش چرم خشگل خرید.....دست گلش درد نکنه....................به پیشنهاد بابا رفتیم میدان امام که خیلی خشگل شده بود و ی چند تایی هم عکس گرفتم مخصوص و وب لاگت...........................ساعت 3 بود که برف باز یرو شروع کردیم مامان جان مرضیه سردش بود و نیومد از ماشین پایین
ما هم زود بازی کردیم و بعد از 15 از بازی توی میدان امام رفتیم سی و سه پل که اونجا بیشتر حال داد و من حسابی به بابای برف پرتاب میکردم و من و خاله پریسا با هم و بابایی تنها اما گلوله هاش بزرگ بود و ی دونه اش اندازه 3 تا گلوله من وخاله پریسا بود
حالا ی چند تاییی عکس هم برات میزارم نفسم....آخ که چه حالیییییییییییمیدیاد اگه تو هم توی این روز با ما بودی ولی منم توی ماشین میشستم تا شما سردت نشه مامانم....عزیز دلم..........
میدان امام من و آق بابا
سی وسه پل
اینم ی مجسمه مادر و فرزند که من خیلییییییییییییییییییییییییییییییییییییی دوست دارم و به بابایی گفتم بریم عکس بگیریم کنارش
برف باز ی ما 2 ساعت طول کشید بعد از اون به دعوت خاله پریسا و مامان جان مرضیه رفتم خونه ی مامان جان و بابایی هم رفت بخوابه..................من هم یکم کمک مامان جان مرضیه خرده کار هاشو کردم و یکمم با خاله پریسا حرفیدم ساعت 9 بود خاله فریده و آوا کوچولو و عموآرش اومدن و اونها هم رفته بودن برف بازی و من آوا رو خوردم خیلییییییییییییییییییییییییییییی با نمک شده مامان........................
یکم با خاله ها حرفیدیم که مامان جان پیشنهاد شام داد اول قبول نکردیم بعد گفتیم ناراحت میشن قبول کردیم و ساعت 10:30 هم دایی و زن دایی به جمع ما اضافه شدن خاله مهسا هم نیومد....................تا ساعت 12 هم خونه مامان جان بودیم و بعد از برگشتن به سمت خونه بابایی پیشنهاد آب هویج داد که منم با کمال میل پذیرفتم
و ی تابی هم رفتیم بیشه ولیییییییییییی چون خیلی شلوغ بود دور زدیم و اومدیم خونه...................................
روی هم رفته روز و شب خوبی بود مامان جان..................................................الهی که با اومدن تو روزهام بهتر از همیشه باشه.........و الهی به همه این روزهای برفی خوش بگذره.....................
عزیزمی دوستت دارم میبوسمت............................................