نفسنفس، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 10 روز سن داره

نفس من و بابا حسین

جمعه ای که حالم بد بود...........

1392/7/3 17:24
نویسنده : فریبا
253 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عشق مامان فریبا از روزی که این وبلاگو برات باز کردم دوست دارم تموم لحظه های که واسه اومدن تو طی کردم وتموم روزهایی که منتظرت بودم و اینجا برات بنویسم ایشالا تا بزرگ شدی اینا رو بخونی و خودتم وبلاگتو ادامه بدی..........من که خیلی دوست دارم همیشه برات بنویسم...چون میدونم تو هم مثل مامانی خواب چشم نداری و بیداری داری به حرفام گوش میدی

آره عشق مامان جمعه حالم خیلی بد بود بابایی شب کار بود من بابایی رو بردم رسوندم

و خودم رفتم خونه ی مامان جان مرضیه......

شب مامانی حالم خیلی بد بود اصلا حوصله نداشتم به بابایی پیام دادم اما این قدر حالم بد بود که شب به خیرم نگفتم ...یکم خوابیدم اما درست نخوابیدم......

صبح مامان جان مرضیه برام چای نبات درست کرد خوردم و خوابیدم...

الهی بمیرم  چند وقت بود مامان جان به من گفته بود ی شب بیا برامون خورشت سبزی بپز..منم اون شب رفتم که یعنی فردا کمکش کنم اما خیلی حالم بد بود مامانی....نتونستم کمکش کنم...الهی بمیرم...خودش تموم کاراشو کرد.....واقعا مامان من 28 سالمه ولی مامان جان مثل ی بچه  که مریض میشه همش دور من بود نذاشت اون روز من دست به کاری بزنم.....

خودش همه ی کارها رو کردبدون اینکه صداش در بیاد...

خلاصه باباجانم هم خونه بود یکم با هم حرف زدیم تا اینکه بابایی اومد خاله پریسا هم از خواب بیدار شد مامانی شما 3 تا خاله داری که خیلی مهربونن و گل......

خاله مهسا که شهنام شیطونو خوچکلو داره که عاشق ماشینه.......

خاله فریده که آوا کوچولوی خوشکل و داره هنوز نی نیه الانم شماله الهی هر جا هست سلامت باشه

وووووووووووووووووووووووو

خاله پریسا که هنوز شوهری هم نداره..مامانی گلم براش دعا کن که ی آدم خیلی خوب بیاد تو زندگی اش

خوب 2 تا هم دای داری که من خیلی دوستشون دارم دایی حمید و دایی مهدی

دایی مهدی هم که داره نی نی دار میشه خانمش هوراااااااااااااااااااا

نوه های باباجون حسین دارن زیاد میشن............

خوب کجا بودیم مامان آره همه اومدن و ناهار خوردیم بعد بابایی چون خسته بود رفت خوابید

دیدیم ی نیم ساعتی خیلی دارم درد میکشم مامان جان گفت بریم دکتر گفتم با کی گفت با بابا جان قبول کردم چون خیلی بد حال بودم رفتم مامان بیمارستان عسکریه اونجا ماما نداشت........

بعد رفتیم بیمارستان امیرالمومنین گفتن ما نمیتونیم بدون سونو به شما چیزی بگیم شاید باردار بودین ........نی نی سقط شده......تا اینو گفت خیلی ترسیدم قلبم داشت به شدت میزد مامان من که 3 ماهه بی قرارتم یعنی رفته بودی خودمو نمی بخشیدم اگه این اتفاق واقعی بود.....

خلاصه رفتیم بهشتی منم از درد به خودم میپیچیدم.................

تا اینکه ی خانم دکتری گفت نه هورمونات به هم ریخته گفت استراحت کن و مسکن بخور ..

خیلی خوشحال شدم که اتفاق بدی نیوفتاد توی اورژانس بیمارستان ی سری مامان خوابیده بودن همشون نی نی توی دلشون بود................

ی لحظه منم جای خالی تو رااحساس کردم اما گفتم من هنوز قسمتم نشده.....................

خلاصه که گل من مامانی با مامان جان برگشتیم و تو راه هم باباجان حسین برامون ی آب هویج خوشمزه خرید..................دست گلشون درد نکنه

خیلی دوستشون دارم..........................................

برگشتیم بعد بابایی ساعت 8 بیدار شد ماجرا رو بهش گفتم گفت منو بیدار میکردی گفتم دلم نمیومد..خیلی خسته بودی.....................

چطر دلم میاد تویی که شب نخوابیدی و 12 ساعت پشت ماشین بودی رو بیدار کنم

خلاصه شب هم خاله مهسا اینا اومدن مامان جانم ی ماکارانی خوشمزه پخت ...........

دست گلش درد نکنه...............................

ما هم ساعت 11 با بابایی راهی خونه شدیم که تو راه بابایی منو به صرف ی لیوان آب هویج بستنی دعوت کرد......

با هم رفتیم خوردیم جا شما خالی جوجوی مامان اگه بیایی شما هم میبریم.عشق من...........

عاشقتم این ماه بیا دیجهههههههههههههههههههههههه

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)