دومین دیدار با دکتر بهمن خانجانی(سونو ان تی(غربالگری)
سلام ی دونه ی شیرینم عشقم زندگیم خوبی مامان الهی فدات شم که با اومدنت هر روز ی حس جدیدی رو احساس میکنم الهی که این حس نصیب تموم دوستای منتظرم بشه و مادر بودن رو احساس کنن...
خوب از دیروز برات بگم و ی روز پر از استرس دست خودم نبود خیلی استرس داشتم ساعت 5 باید میرفتیم برای سونو من از صبح خوشحال بودم راستشو بگم از 1 هفته قبل همش میشمردم تا 23 برسه و من بتونم ببینمت ...همیشه حسرت این لحظه هر رو داشتم لحظه هایی که خیلی وقتا دلم میخواست زودتر احساسشون میکردم و خداروشکر خدا بی نصیبم نزاشت
از 1 هفته استرس داشتم و خوشحال از اینکه عشقم مونسم عزیز روزهای تنهاییم و میخوام ببینم و دل توی دلم نبود
صبحش زودتر از همیشه از خواب بیدارشدم طبق معمول ی لیوان شیر با 2 تا خرما خوردم و دست به کار پختن ناهار شدیم به بابایی هم زنگ زدیم که زودتر بیاد استراحت کنه....
خوشبختانه بابایی زود اومد و ناهارو خوردیم و یکم چرت زد منم نمازو قرانم و خوندم و ساعت 4:15 بود که بابا رو صدا زدیم اونم ی جورایی استرس داشت زود تا صداش کردم از خواب پرید و 3 سوت لباس پوشید و با هم راهی شدیم
ساعت ی رب به 5 رسیدیم مطب وایییییییییییییییییییییی مثل همیشه شلوغ جای نشستن نبود ..دفترچه بیمه رو گذاشتم پیش منشی تا نوبتم بشه و مراقبت ها رو انجام بده بعد از 6 نفری تقریبا اسم منو صدا زدو وزن و فشار رو گرفت که من 4 کیلو اضافه کرده بودم یکم استرس گرفتم ولی فشارم خوب بود..
رفتم بیرون توی سالن جایی که بابایی منتظر بود بهش گفتم ی 2 ساعت دیگه نوبتم میشه دکتر 6:30 سونو میکنه گفت اشکال نداره منم رفتم داخل ی نگاهی انداختم دیدم جای نشستن نیست که ی دفعه منشی اسم ی خانمو صدا زدو با سرعت پریدم سر جاش و نشستم همه ی جوری نگاه کردن خخخخخخخخخخخخخخ انگار تا حالا صندلی ندیده بودم
نشستم که شما خسته نشی مامانننننننننننننننننننننننننننننن
خلاصه نشستیم نشستیم تا ساعت 7 شد و اسم منو صدا کردنننننننننننننننننن با هم رفتیم داخل من خیلی استرس داشتم شکمم سفت شده بود و دکتر همش میگفت نفس بکش و سونو غربالگری را انجام داد و دستیارش ی چیزایی رو یاد داشت کرد
همون موقع گفتم آقای دکتر جنسیتش معلوم نیست گفت:نه هنوز کوچیکههههههههههههه
خلاصه از تخت اومدم پایین و از دکتر پرسیدم دکتر چطور بود گفت خوب بود و چند تا سوال دیگه که دکتر اصلا اعصاب جواب دادنو نداشت فکر کنم 1 سوال دیگه میپرسیدم میزدم
ی سری آزمایش نوشت و گفت همین الان انجام بده و 30 بیا یعنی دوشنبه هفته دیگه
منم اکی رو دادم و رفتم پیش بابایی که ی 2 ساعتی گوشیمو داده بودم بهش پو رو بازی کنه حوصلش سر نرهههههههههههههههههههههه
وقتی اومدم بیرون سریع گفت چی شد گفتم خداروشکر خوب بود باید بریم آزمایشگاه بابایی هم با کمال میل پذیرفت
با هم رفتیم و بعد هم من دستم میلرزید نمیدونم چرا ی استرسی داشتم خانمه نتونست خونمو بگیره و همکارشو صدا زد و اون گرفت و گفت 5 شنبه آمادست
ساعت 8 بود که بابایی منو گذاشت خونه مامان جان مرضیه و خودش رفت خونه بخوابه منم ی 2 ساعتی بودم تا بابا اومد دنبالم ...................
خداروشکر سونو خوب گذشت انشالاه آژمایشم عالی باشه و خیال مامان راحت گلممممممممممممممممممممم
پ.ن:خدایا به شب قدر نزدیک میشیم خودت تموم اونایی که منتظرن و گره کارشونو باز کن و ما هایی هم که تو راهی داریم خودت محافظشون باش و هر کی هر آؤزویی داره خودت بر آوردش کن
پ.ن:التماس دعا از تک تک عزیزایی که مطلبمو خوندن
پ.ن:خدایا ممنون از معجزه ای که ناباورانه توی دلم قرار دادی ازت ممنونممممممممممم