سر درد مامان فریبا و فشار نسبتا بالا و دلهره های مادرانگی
سلام به تنها دل خوشی این روزهام به تنها کسی که 4 ماهه دارم باهاش زندگی میکنم و تموم وجودم پر شده از عشق به کسی که عاشقانه در وجودم باهاش زندگی میکنم کسی که حاضرم همه درد های دنیا مال من باشه ولی اون نگران هیچ چیزی نباشه کسی که دنیای من و باباشه کسی که با اومدنش جرات گرفتم و سر بالا به همه دنیا نگاه میکنم و دیگه نگران نگاه های افسوس خوررده ونگران اطرافیانم نیستم
آره منم مامان فریبا منی که مدت ها نالیدم براتون و الان با ی حس محکمی به دکمه های کیبوردم ضربه میزنم و انگار تمام زورم به این صفحه کلید میرسه تا توی دنیای مجازی که تقریبا چند ماهی هست منو به خدش وابسته کرده بیام و درد هامو خوشی هامو بنویسم
منی که توی این دنیا با کسایی آشنا شدم که ندیده نگران حالمن و احوالمو میپرسن مرسی خوشحالم که دارمتون و خوشحالم که اینجا محل آسایش من و شماست
امروز اومدم از ماجرایی شنبه بنویسم از روزی که سخت گذشت ولی به خیر گذشت و من تازه فهمیدم مادر شدن یعنی استرس دلواپسی یعنی خودتو ندید بگیری یعنی ی جایی تو باشی وقتی ناراحتی نخواهی اونی که توی وجودته از ناراحتیت خبر دار بشه و حالا تازه میفهمم مادرم تموم هستی امه و واقعا تازه بهتر میتونم درکش کنم خدایا خوشحالم که این حس رو بهم دادی و منو از این حق محروم نکردی حقی که هر زنی دوست داره طعمشو بچشه
شنبه از صبح ساعت 7 سر درد شدیدی داشتم عجیب چشمام میسوخت بد هم نخوابیده بودم ساعت 11 به زور از خواب بیدار شدم خواب که نه ولی کسالت داشتم و حال اومدن پایین از تخت رو نداشتم یکم صبحانه خوردم گفتم شاید از گشنگی باشه و باز روی مبل دراز شدم بابایی زنگ زد بهش گفتم گفت زود میام
اومد ناهارو خوردیم و باز خوابیدم تا ساعت 5:30 بیدار شدم نماز بخونم دیدم نه سر دردم بهتر که نشد هیچ سر گیجه هم دارم
اومدم اینترنت مشاور نی نی سایت سوال نوشتم تا جوابی بگیرم دیدم برام نوشتن سر درد بارداری خطرناکه و حتما فشارت بالاست برو دکتر زنگ زدم کلینیک خانواده همون زایشگاهی که قراره نی نی امو توش به دنیا بیارم گفت فشارتو بگیر بالا بود سریع بیا اینجا
منم تا 8 صبر کردم بابایی از خواب بیدار شد دید خیلی رنگم پریده گفتم سرم هنوز درد داره گفت کاراتو بکن بریم دکتر گفتم باید فشار بگیرم بالا بود شاید بستری شم بابایی ترسید سریع کاراشو کرد و من هم لباس پوشیدم و با هم رفتیم نزدیک ترین بیمارستانی که به خونه نزدیک بود نوبت گرفتیم و من همش دستم روی شکمم بود و گریه میکردم ترسیده بودم دلم نمیخواست برای تو مشکلی پیش اومده باشه نوبت که گرفتیم 1 نفر جلوی ما نوبت داشت وقتی رفت من وارد شدم
گفتم باردارم و فشارم رو گرفتن همیشه فشارم 10 روی 7 بود یا 8 ولی اونشب 14 روی 7 بود خانم دکتر گفت مینویسم برو زایشگاه همین بیمارستان ی سری آزمایش بده گفتم ممنون من باید جای دیگه ای زایمان کنم و بهم گفتن اگه فشار بالا بود بیا اونجا پس میرم همون بیمارستان ...خانم دکتر هم نامه نوشت و گفت سریع برو
زنگ زدم مامان جان مرضیه تا اگه قراره شب بستری بشم پیشم باشه اونم کارهاشو کرده بود و از من بیشتر ترسیده بود سر کوچه ایستاده بود تا من و بابایی برسیم
راه کلینیک یکم به ما دور بود توی ماشین من همش گریه میکردم نمیدونم چرا دوست نداشتم برای تویی که معجزه خدایی اتفاقی افتاده باشه بابا هم نگران بود و میشد از نگاهش فهمید ساعت 9 بود رسیدیم کلینیک من رفتم زایشگاه و اجازه ندادن مامان مرضیه باهام بیاد محیطش یکم ترسناک بود ولی الحق پرسنل مهربونی داشتن و خیلی خوب باهات رفتار میکردن
وارد شدم خانم دکتر ملک اونجا بود گفت چت شده ؟؟؟با یغض گفتم سر درد دارم و گفتن فشار بالاست گفت توی هفته 15 نباید فشار بالا باشه استرس ناراحتی چیزی داشتی گفتنم نه چون واقعا هم نبود
گفت از این اتاق برو بیرون و توی اتاق بغلی منتظر باش من بیام من هم رفتم روی تخت و سر دردم عجیب همراهیم میکرد
خانم دکتر اومد فشارم رو گرفت گفت 12 شده و جایی نگرانی نیست گفتم بچه ام چی خودم بی خیال
گفت الان با هم صدای قلبشو میشنویم که شکر خدا تا دستگاه رو گذاشت صدای قلب کوچولوت تموم دلهره ها رو از من گرفت و من عاشق تر از لحظه ی قبل شدم و آروم گرفتم
بعد هم ی سری آزمایش ادرار نوشتن و 1 ساعتی طول کشید تا جواب آماده بشسه ومن روی همون تخت با تو و خدا تنها بودیم
جواب هم خوب بود خداروشکر فقط سر دردم تموم نشده بود که نوشت برم پیش پزشک اورژانس و اونم چک کنه و بعد بریم خونه دیگه
پزشک اورژانس هم برام استامینوفون ساده نوشت و گفت انشالاه که خوب میشی
ساعت 12 بود از کلینیک اومدیم بیرون خدارو شکر از بیمارستانی که قراره تو رو توش به دنیا بیارم راضی ام چون هم خیلییییی تمیز بود هم پرسنل مهربونی داشت
اون شب به اصرار مامان جان و باباجان حسین شب رفتیم خونه اونها خوابیدیم بابایی از ما جدا شد و رفت خونه شب خاله پریسا همه حواسش به من و تو بود و صبح هم مامان جان برامون صبحانه آماده کرد و ظهرم ناهار خوشمزه پخت دست گلش درد نکنه که بابایی هم اومد پیشمون همه جوره با بقیه هوامونو داشتن شبی که کلینیک بودم بابا جان حسین ترسیده بود و خاله پریسا برات نذر کرده بود توی همون امام زاده
خوشحالم که خانواده ام مهربون ترینن و خوشحالم که خوبی مامان
پ.ن:دوستای منتظرم هنوزم دعاگوتونم خبر دار شدم یکی از دوستای منتظرم مامان شده خیلیییییییییییییییییییی براش خوشحالم
پ.ن:التماس دعا