نفسنفس، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 13 روز سن داره

نفس من و بابا حسین

آشنایی من و بابایی

1392/10/30 12:46
نویسنده : فریبا
321 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گل مامان میخوام اینو برات بنویسم تا بدونی من و بابایی چطور با هم آشنا شدیم....مامان سال 88 داشتم بکوب برای کنکور و رشته مهندسی itدرس میخوندم اون سال مامان 24 سالم بود موقعی بود که دیگه وقت شوهرم بود ولی از اونجایی که من به درسم خیلی علاقه داشتم به تنها چیزی که فکر نمی کردم شوهر بود...تا اینکه ی موقعیتی برام پیدا شد اومدن خواستگاری و تا مهریه هم پیش رفت اما از اون جایی که من زیاد به این ازدواج خوش بین نبودم همه چیز سر ی بهونه ای که بابا جان گرفت تمام شد و همیشه خدای بزرگمو شکر میکنم که به من کمک کرد توی اون لحظه هایی که واقعا بهش احتیاج داشتم دستمو گرفت..................قربونت برم خدا..........................................

خلاصه اینکه ی 3 ماهی از اون ماجرا گذشت و مامانی به ادامه دادن و درس خوندنم مشغول شدم.............جوجوی مامان شما هم باید درس خون باشی .هر رشته ای هم که خودت میخواهی رو انتخاب کنی ......دلم میخواد با درس خوندنت بهت افتخار کنم...مطمئنم آلوچه ی مامان درس خونه...الهی قربونت برم من و بابایی واسه آینده ی تو همه کاری میکنیم.............

خلاصه ی 3 ماهی گذشت ی روز از اون روزا که پائیزم بود دوست مامان جان مرضیه(خانم ظهروی)زنگ زد و گفت دخترتونو شوهر نمیدین ی مورد خوب براش سراغ دارم.اون مورد خوب بابایی بود که دوست پسر خانم ظهروی بود....مامان گفت فریبا داره درس میخونه......مامان جان گفت:

باید با باباش که بابا جان شماست مشورت کنم...گفتن پس خبر بدین بابا جان هم موقعی که خبر رو فهمید به خاطر اینکه دوباره مثل مورد قبلی نباشه گفت:من باید خودم از نزدیک ببینمش....

خلاصه شوشو هم قبول کرده بودووووو با دوستش که پسر دوست همین خانم ظهروی است رفتن دم ساختمان بابا جان حسین................

بابا جانم ی صحبت کوتاه باهاش کرده بودو بدش نیومده بود

بعدم دیگه بابا جان اجازه دادن که تشریف بیارن......88/7/19هم بابایی با مامان جان مهری با ی سبد گل خشکل اومدن و...............خلاصه هم من با ی نگاه خوشم اومد و هم بابایی /...........

رفتیم برای بار اول صحبت کردیمو.قرار گذاشتیم اگه قسمت همدیگه شدیم 88/8/8تولد امام رضا عقد کنیم ..........

توی این 1 ماه فرازو نشیبایی زیادی داشتیم مامانی هم دانشگاه قبول شدم .بابا جان هم یکم سخت گیری کرد اما بالاخره من و بابایی با تلاش به هم رسیدیم و 88/8/8 جشن گرفتیمآخ که چه روز قشنگی بود................

امام رضا قربونت برم خیلی بزرگ و مهربونی....................................

خلاصه ی 1 سال و نیمی عقد بودیمو ...روزهای خوش زیاد داشتیم

روزهای بدم زیاد.............

یکم بابایی تو کارش بد آورد ی مدت بیکار شد مامانی هم به خاطر شرایط کار بابایی از دانشگاه انصراف دادم

آخه اون موقع روم نمیشد از بابا جان هزینه تحصیلمو بگیرم.....همه خیلی ناراحت شدن من از درسم کنار کشیدم اولین نفر بابا جان حسین بود اما کسی از درد دل مامان خبر نداشت

خلاصه با فرازو نشیبای زیاد  عروسی کردیم...................

روزایی قشنگی بود

امروزم که این مطلبو واست مینویسم 3 سال از زندگی مشترک من وبابایی میگذره و من از تموم تصمیم هایی که تو زندگی با بابایی گرفتم خوشحالم.......

چون بهترین مرد دنیاست........................

چون مهربونترینه.............................

چون خوش قلب ترینه..........................

همیشه با حرفاش منو دلداری میده ............همیشه آرومم میکنه...............و همیشه روزی حلال سر سفرم گذاشته.......

آره مامانی بابا حسینت ی مرد کامله.......شما هم بیا تا 2 تایی به وجودش ببالیم

خالا دیگه فقط ی فرشته کم داریم

میخوام با اومدنت ثمره عشقمونو به بابایی بدم

گلم پس اجازتو از خدا بگیر و زودی بیا که مامانی منتظرته

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

سمیه
29 دی 92 22:47
فریبا جون تاریخ عروسیتون را اشتباه ننوشتی؟عقد8/8/88.عروسی14/2/92. 3سالم هست که زندگی مشترک دارید؟
فریبا
پاسخ
عقد که درسته عروسی 90 هست اشتباه شده حتما مرسی که بهم گفتی دوست جونم