92/4/25
گلم مثل خیلی از مامانا که به نی نی هاشون میگن دخملم یا پسملممنم دلم میخواد بگم اما شما هنوز نیومدی پس مامانی توی این وبلاگ بهت میگم گلم نفسم عمرم جونم عشقم.....
مامانی روز 92/4/25 وقتی که با بابا حسین تصممیم گرفتیم واسه اومدنت من نوبت دکتر داشتم واسه چکاب و معاینه
ساعت 5:30 بابایی رو بیدار کردم خیلی خسته بود آخه بابایی ساعت 3:30 شب میره سر کار بابای خیلی داره واسه آینده ما 2 تا تلاش میکنه ایشالا میایی میبینی هورراااااااااااااااااااااااااااااااااااا برای بابایی زحمت کش
خوب کجا بودیم؟؟؟
آهان بابایی رو بیدار کردم و راهی دکتر شدیم خیلی گرم بود آخه تیر ماه بود ماه رمضونم بود
ساعت 6 رسیدیم اونجا ماشینو گذاشتیم پارکینگ با بابایی رفتیم بالا اما بابایی داخل نشد من ی 1 ساعتی منتظر بودم
مامانا رو میدیدم که نی نی توی دلشون بو خوش به حالشون با خودم میگفتم یعنی میشه ی روزی منم بیام اینجا صدای قلب نی نی امو بشنوم...دل تو دلم نبود آخه مامانی من یکم دل کوچکم.....
خلاصه با کلی معطلی وارد اتاق خانم دکتر شدم استقبال گرمی کرد مامانی رو معاینه کرد و بهش گفتم میخوام نی نی دار شم گفت باشه...ی سری قرص به مامان دادو گفت 4/9 بیا منم خوشحال رفتم بیرون....
رفتم به بابایی گفتم و راهی شدیم یکم تابیدیمو بعدم اومدیم خونه.........