نفسنفس، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 4 روز سن داره

نفس من و بابا حسین

92/4/9

1392/7/6 15:51
نویسنده : فریبا
177 بازدید
اشتراک گذاری

گل مامان دوباره سلام مامانی من 4/9 رفتم که جواب پاپ اسمیرو بگیرم که دیدم دایی مهدی بهم زنگ زد و بعد ی احوالپرسی گرم بهم گفت کجایی منم که دوست نداشتم کسی فعلا خبر دار بشه گفتم دارم میرم دندون پزشکی دایی هم خدحافظی کرد من گفتم کاریم داشتی گفت نه میخواستم ی حالی بپرسم منم تعجب کردم آخه دایی مهدی ساعت 5 به مامانی زنگ نمیزد چون اون موقع اوج کارش بودخیال باطلخیال باطل

خلاصه مامان با بابایی راهی دکتر شدیم طبق معمول شلوغ و مملو از جمعیت

منم نشستم روی صندلی منتظراوهاوه

که ی دفعه کی رو دیدم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

زن دایی سمانه

تا منو دید جا خود پریشون بود گفت حالم بده منم شوکه شدم تا دیدمش آخه به دایی روم نشده بودبگم کجام.................به زن دایی گفتم که من روم نشد به مهدی بگم اینجام اونم متوجه شد

مامانی اول نوبتم بود رفتم داخل خانم دکتر جواب آزمایشامو دید گفت همه چیز خوبه بعد هم از مامانی ی سونو گرفت بهم ی چیزی گفت که من توی اون لحظه گریه کردم شاید بعد اگه فهمیدم دخملی بهت میگم.......

اومدم بیرون زنگ زدم به کی؟؟؟؟؟؟؟

بابا حسین نه مامانی

بغض داشتم میخواستم دردودل کنم

زنگ زدم مامان جان مرضیه

کلی گریه کردم اونم با بغض جوابمو داد گفت ناراحت نباش من مطمئنم نی نی دار میشی

منم یکم آروم شدم...

بعدم رفتم توی ماشین بابایی مثل همیشه آروم نشست کنارم ارومم کرد بهم دلداری داد البته دکتر گفت نگران کننده نیستسبز

خلاصه منم به بابا حسین گفتم میخوام برم پیش مامان جان اونم منو گذاشت و رفت خونه مامان جان مهری

منم تا از پله ها رفتم دیدم مامان مرضیه داره نماز میخونه شب قدر بود یدفعه دلم گرفت و گریه کردم........

مامانم مثل همیشه بهم دلداری داد وآرومم کرد شب اونجا بودیم دایی و زن دایی هم اومدن

یکم نشستیم بعدم با بابایی راهی خونه شدیم

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)