نفسنفس، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 12 روز سن داره

نفس من و بابا حسین

روزهای کودکی...............

1392/7/8 15:16
نویسنده : فریبا
243 بازدید
اشتراک گذاری

سلام مامان گلم خوبی خشکلم......چی کار میکنی...گلم امروز داشتم تمیزکاری میکردمبابایی از کار اومد کمکم کرد بخار شو ی کشید..بعد نشست توی اتاق خواب که خستگی در کنه...که یدفعه دیدم داره فکر میکنه:گفتم چیه به چی فکر میکنی..؟؟؟؟گفت به این اتاق گفتم چرا؟گفت که وسایل خودمونا جمع کنیم و ببریم تو اون اتاق کوچکه این اتاق بزرگه مال نی نی مون بشه......گفتم من که هنوز نی نی نیاوردم گفت میاری...منم چشام پر آب شد کاش توی دلم بودی..مامان من میخوام تموم خوشبختی هامونو بدیم به تو.تو فقط بیا دنیا مال تو.تو مال من...

منم گفتم پرده اتاق و چی کار کنیم گفت میبریم تو اون اتاق میخوام اینجا ی پرده خشکل براش بزارم.تازشم گفت خودم براش صندلی غذا با صندلی ماشین میخرم.

وای مامان قراره لوس من بشی یا بابایی؟؟؟؟هنوز نیومده جای مامانی رو گرفتی چون بابایی همش بهت فکر میکنه...............قربونت برم الهی..........................

دل مامانی برات ی ذره شده..میدونم داری با فرشته های دیگه بازی میکنی.وقتی بازیهات تموم شد بیا مامانی..دلم هواتو کرده............................

منم ی جمله برای کودکی تقدیمت میکنم..............

خیلی امروز دلم برات تنگیده جوجوی مامان...................

میخواهم برگردم به روزهای کودکی

آن زمان که پدر تنها قهرمان بود........

عشق تنها در آغوش مادر خلاصه میشد.

بالاترین نقطه زمین شانه ی پدر بود...........

بدترین دشمنانم خواهر و برادر های خودم بودند ...............

تنها دردم زانوهای زخمی خودم بودند...........

تنها چیزی که میشکست .اسباب بازیهایم بود

و معنای خداحافظ تا فردا بود................!!!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)