نفسنفس، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 13 روز سن داره

نفس من و بابا حسین

دلم از بعضی آدم ها گرفته

1392/7/22 19:49
نویسنده : فریبا
366 بازدید
اشتراک گذاری

سلام فرشته ی کوچولوی مامان....؟خوبی نفسم؟؟؟؟میدونم که جات پیش خدا خیلی خوبه.............................دل مامان برات ی ذره شده.....................

ببخش که ی مدت نیومدم که از اتفاق های این چند روز برات بگم................آخه دوست ندارم توی وب لاگت حرف های نا امید کننده بزنم...................اما از اونجایی که بهت قول دادم از وقتی این وب لاگ رو برات درست میکنم تموم اتفاق های خوب و بد رو برات بنویسم ..امرورزم که یکم بیشتر از روزای دیگه فرصت کردم اومدم این جا تا باهات دردل کنم......................

گل مامان این ماه ماه 3 بود که واسه ی اومدنت دست به تلاش زدیم.........خیلی دلم میخواست این ماه میومودی توی دلم تا روز سالگرد عقدمون تو را به بابایی هدیه بدم............

مامانی چند شب پیش به بابایی گفتم اگه ی آرزو بخوایی بکنی که همین امشب برآورده بشه چه آرزویی میکنی؟؟؟؟؟اصلا باورم نمیشد که بابایی این جوابو بده گفت آرزو میکنم که باردار بشی..............خیلی غصه خوردم............کاش این ماه میومدی تا مامان میتونستم آرزوی بابایی رو براش برآورده کنم............به خدا اگه بیایی برات همه کاری میکنم......................مامان خیلی تنهام خیلی بابایی هم بیشتر وقت ها کاره و وقتی هم که مییاد باید استراحت کنه........................من تنها بودن رو خیلی احساس میکنم...دوست دارم بیایی باهات حرف بزنم از تموم اون چه که توی دلمه مامان...................

الالنم خیلی خوشحالم که این وب لاگ هست تا برات دردلاما بنویسم ولی اگه خودت میومدی دنیا رو برات چراغونی میکردم....................................و باهات ی عالمه حرف میزدم

من هیچ وقت چیزی رو به زور نخواستم ولی واسه اومدن تو خیلی بی قرارم...........................

خیلی دوست دارم فرشته ی قشنگم..................

وووووووووووووووووووووووووو اما اتفاق های این چند روز

گلم این چند روز به رفتن زن عمو نسیم نزدیک میشدیم ما هم 2 روز اون جا بودیم روزای خوبی نبود من خیلی بغض میکردم و بعضی از حرف ها خیلی برام سنگین بود...........................

دوست ندارم با جزییاتش برات بگم و دید آدم هایی که منو خیلی اذیت کردن رو نسبت به تو بد کنم فقط خیلی گریه کردم و تو خودم شکستم.........چون حرف هایی که بهم میزدن هیچ وقت انتظار شنیدنشو نداشتم........

سپردمشون به خدا ولی نذاشتم توی دلم بمونه و همه رو به مامان جان مهری گفتم و اون هم سکوت کرد و گفت من از چیزی خبر نداشتم.............

خیلی بد گذشت..خیلی.....و ی لحظه فهمیدم واقعا کسی هست که از ته دل دوست نداره من و بابایی به هم باشیم شاید تا اون روز نمیدونستم ولی با چشم خودم و با گوشم شنیدم.........تا جایی که آخرین روز با بغض از خونشون اومدم بیرون و به بابایی گفتم و اون هم مثل همیشه سکوت کرد..................................................................

خلاصه که روزایی خوبی نبود گلم...............و متاسفم برای اینجور آدما که فقط ادعای مسلمونی میکنن و هیچ چیزی از انسان بودن نمیفهمن...............................................

مهم نیست گذشت...............و فقط شناخت من به خانواده ی پدریت زیاد شد............و خوشحالم که چهره ی واقعی آدمها رو دیدم.....و مطمئنم که من زیاد اون جا جایگاهی ندارم.............ولی خوشحالم به خاطر بابایی چون اون همیشه بهم دل گرمی میده و بهم میگه تو به زندگی مون بچسب و بی خیال اونا شو........ومنم گوش دادم و چسبیدم به روزهای زندگی ام......................اگه تو بیایی چه لحظه های شیرینی دارم مامان..........................

 

الان همه بیشتر از من اومدن تو رو سوال میکنن و من در جوابشون لبخند میزنم.دوست دارم زودتر بیایی تا جواب تموم حرفاشونا بدون لبخند و با حرف بدم................

دوستت دارم شیرینکم..............................

داریم به عید قربان نزدیک میشیم..از خدا میخوام دل تموم اونایی که منتظر نی نی هستن رو شاد کنه..................و بعدم توی این عید عیدی منم بهم بده.....................

دوستت دارم خیلی زیاد

مواظب خودت باش......................زود بیا توی دلم....................................که خیلی تنهام...........

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)