هر لحظه به تو فکر میکنم
شیرین مامانی سلام نمیدونم کی میخوای بیایی امروز 5 شنبه است دلم خیلی گرفته....
بابایی خوابه آخه امشب شب کاره.........
منم تنهادلم نی نی میخواد
چرا نمی یایی مامانم
شیرینم دلم برات تنگه بیا دیجه
این ماه از بس تو فکرت بودم احساس کردم میخوای بیایی تا جایی که صبح از خواب بیدار شدم و به خاطر شکی که داشتم راهی آزمایشگاه شدم ی خانم خیلی مهربون از من آز گرفت گفت دوست داری نی نی ات او مده باشه
خبر نداشت که مامانی خیلی منتظره و بهت فکر میکنه
منم گفتم آره آزمایشو که دادم اومدم خونه دیدم مامان جان نگران شده با بابا جون اومده بودن دم آزمایشگاه
خانمه بهم گفت 1 آمادست منم تا ساعت 1 دل توی دلم نبود بابای هم همش زنگ میزد گفتم گفتن 1
تا 1 منتظر شدیم و از اونجایی که مامانی منتظر قند عسلم بودم ناهار نپختم و مامان جان زحمت کشید برام ناهار پخت
منم ساعت 1 زنگ زدم ببینم جواب آمادست که ی خانمی برداشت و گفت منفیهداغون شدم اما خودمو کنترل کردم به بابایی اس ام اس دادم منفی بود فهمیدم ناراحت شد اما مثل همیشه به روم نیوورد....
مامان جانم مثل همیشه دلداریم داد.....................
بعد بابا جان اومد مامان جانو برد وقتی رفت خیلی گریه کردم زنگ زدم بابایی گفتم خیلی تنهام خیلی
بابایی اومد سرمو گذاشتم روی شونش گریه کردم آروم شدم
عشق مامان این ماه بیا من زورکی هیچ وقت هیچی نمیخوام خدا همیشه بهترین ها را به مامانی داده عشقم ولی دل تو دلم نیست
مامانی خیلی تنهام
همشم که بابایی نمیتونه برام پر کنه
شما بیا مامانی بی قراررته عشقم