نفسنفس، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 4 روز سن داره

نفس من و بابا حسین

فریبا جونم مادر شدنت مبارک................................

خوشحالم فریباجونم فرشته اش اومده...........   سلام کوچولوی مامان خوبی؟؟؟؟ قربونت برم الهی که به حرف مامانی گوش دادی................. یادمه توی یکی از پست های قبلی ام بهت گفتم با فرشته های خاله های دیگه حرف بزنی و اجازشونو از خدا بگیری................................ واین دومین فرشته از دوستامه اولیش نیلو بود و دومیشم فلیبا جونم....................................................................... امروزم که روز اربعینه طبق عادت همیشگی اومدم ی سری به وبت بزنم که ی دفعه تا وب لاگ خاله فریبا رو دیدم از خوشحالی گریه ام گرفت مرسی که با فرشته خاله فریبا حرف زدی و گفتی مامانش بیقرارشه فریبا جونم خیل...
2 دی 1392

شب یلدا

من راز فصل ها را میدانم...هیچ شبی همیشگی نیست...دیر یا زود میشکند.آفتاب یخ زمین را آب میکند و با خود نغمه امید.شادی . روشنایی.و زندگی میآورد.....و ما باری دیگر باغچه ها را بنفشه خواهیم کاشت   .. شب چله این شب باستانی رو به تک تک شما دوستای گلم تیریک میگم و امیدوارم شادیهاتون به بلندای امشب باشه و غم هاتون به کوتاهی امروز....................... سلام عشق مامان خوبی قربونت برم یلدات مبارک قشنگم........................دلم میخواست امسال توی دلم بودی ولی حیف که نیستی و سفرت داره هر ماه منو بیشتر آزار میده ولی امشب شب یلداست و میخوام به چیزهایی خوب فکر کنم گلم این پست فقط تبریک بود انشالاه میام با دست پر از قشنگ ترین شب برات حرف ...
30 آذر 1392

آسمان....................

    هر جای آسمان میخواهی باش........................................................!!!! من....................................! احساسام را......................... با همین دست نوشته ها...........................!! به قلبت می رسانم........................................ ...
22 آذر 1392

5 شنبه و ماه 5 که فهمیدم این ماه هم نمیایی

سلام قند نبات مامان.خوبی عروسکم........ .من خیلی خوب نیستم حالم خیلی گرفته .............................به خاطر 1 ماه انتظار دوباره................ گلم دیروز 5 شنبه بود و بابایی ساعت 5 اومد..خیلی خسته بود...منم ناهارو آماده کردم با بابایی خوردیم..و بعد از ناهار به بابایی گفتم یکم استراحت کن تا ساعت 8 بریم برای خرید چیزهایی که برای مهمانی جمعه میخواهیم... بابایی هم تا ساعت 8 خوابید....خیلی خسته بود همین که چشمهاشو بست خوابش برد منم خسته بودم چون از صبحش همش دستم به تمیز کردن خونه بندبود ولی نخوابیدم کارهامو کردم و ساعت 8 بابایی رو صدا زدم بابایی هم رفت حمام ی دوش کوچولو گرفت سریع اومد حاضر شد و رفتیم برای خرید کلی خرید کردیم ولی اون شیری...
15 آذر 1392

خوشحالم نیلوفر فرشته اش اومده

                           مادر بودنت مبارک نیلوفر سلام کوچولوی مامان...خوبی؟؟؟؟؟ قربونت برم الهی که به حرف مامانی گوش دادی............. یادمه توی یکی از پستای قبلیم ازت خواسته بودم با فرشته های خاله های دیگه حرف بزنی و اجازشونو از خدا بگیری تا بقیه امونم خوشحال بشیم از اومدنش........ .. تو هم که قربونت برم مثل مامانی حرف گوش کنی ............. .مرسی که با فرشته خاله نیلوفر حرف زدی و بهش گفتی مامانش بیقرار اومدنشه نیلوفر جون خیلی برات خوشحالم...خیلی زیاد ... یادمه بهت گفتم روزی که نی نی ات اومد توی دل...
14 آذر 1392

بدون شرح..............................

       به یاد توام حتی اگر قرار باشد هر شب دل تنگی هایم را با خود             زمزمه کنم و شبی دیگر از فرط تنهایی به دنبال بهانه ای بگردم.     تا برای تو بنویسم.من از مقصودها دویدم تا شاید اشک هایم را به             اسارت گیرم اما نشد...................       من بهار عشق را دیدم و باور کردم و هر شب د ر دفتر خاطراتم نوشتم.....من از غم   عشق تو در اضطراب بودم و تو گرفتار سکوت سنگین.................... .   من تمام هستی ام را در ...
11 آذر 1392

بازم باران بارید و...........................

    باران غریبانه میبارد و تو نیستی....... چه هوای دلگیریست وقتی شهر تنهایی ام با قطره های باران چشمهایم را از عطر یاد تو خیس میشوند و زمزمه های دل تنگی ام به گوش کوچه پس کوچه های دلم میرسد..... نمیدانم مسافر کدام راه بودی که دیر کرده ای.............................. ...
11 آذر 1392