نفسنفس، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 4 روز سن داره

نفس من و بابا حسین

زن عمونسیم و سیاوش کوچولو

سلام گل مامان ببخشید که چند روز دیر اومدم سراغت..... آخه خونه نبودم..خونه مامان جان مهری بودیم....ولی من دلم خیلی برای شما تنگ شده بود اما مطمئن بودم که جات پیش خدا خوبه خوبه............ نفسم زن عمو نسیم و سیاوش  ی 4 ماهی هست از انگلیس اومدن ایران ...الالنم دیگه آخرای سفرشونه که باید برگردن...واسه همین این دو روز با زن عمو زهرا و خواهرش و اینا مهمان مامان جان مهری بودیم...دلم برای زن عمو تنگ میشه آخه بهترین کسی هست که توی خونواده ی بابایی میتونستم بهش اعتماد کنم..........کاش ی روز بشه که برگردن........................... 2 شب اونجا بودیم خوب بود........ دلم خیلی برای سیاوش تنگ میشه آخه خیلی مهربونه و با ادب........... همش به من...
12 مهر 1392

روزهای کودکی...............

سلام مامان گلم خوبی خشکلم......چی کار میکنی...گلم امروز داشتم تمیزکاری میکردم بابایی از کار اومد کمکم کرد بخار شو ی کشید..بعد نشست توی اتاق خواب که خستگی در کنه...که یدفعه دیدم داره فکر میکنه: گفتم چیه به چی فکر میکنی..؟؟؟؟گفت به این اتاق گفتم چرا؟گفت که وسایل خودمونا جمع کنیم و ببریم تو اون اتاق کوچکه این اتاق بزرگه مال نی نی مون بشه......گفتم من که هنوز نی نی نیاوردم گفت میاری...منم چشام پر آب شد کاش توی دلم بودی..مامان من میخوام تموم خوشبختی هامونو بدیم به تو.تو فقط بیا دنیا مال تو.تو مال من... منم گفتم پرده اتاق و چی کار کنیم گفت میبریم تو اون اتاق میخوام اینجا ی پرده خشکل براش بزارم.تازشم گفت خودم براش صندلی غذا با صندلی ماشین میخرم....
8 مهر 1392

دوباره مینویسم

سلام گل مامان...خوبی قشنگم....؟؟؟دوباره جمعه شد و مامانی دل تنگ تو..... عشقم از وقتی این وبلاگ رو برات درست کردم دلم میخواد همش برات بنویسم...میخوام بزرگ بشی خودت بخونی...خودت ادامش بدی.....و بدونی مامانی از 3 ماهه که تصمیم گرفتم شما بیایی چه قدر واسه اومدنت بی قراری میکنم...از خدا زورکی نمیخوام ایشالاه هر موقع خودش صلاح دونست فرشته ی منم بهم هدیه میده.... عشق مامان میدونم که الان داری به حرفام گوش میدی مامانی فقط با تو دردل میکنم....میدونم الان گوشت با منه..گلم مامانت خیلی تنهاست...بابایی هم خسته...همش نمیتونه در اختیار مامان باشه الان خوابه... شما بیا یا اومدنت با هم حرف بزنیم منم جمعه ها تنها نباشم...بیا مامانی باهات دردل دارم... ...
8 مهر 1392

چند تا نصیحت............

جو جوی مامان.کنجد مامان....عشقم من همیشه از نصیحت کردن بدم میومد دوست داشتم همه چیز و خودم تجربه کنم  ولی همیشه حرمت بزرگ ترهامو حفظ کردم دلم میخواد شما هم همینطوری باشی نه مثل من بهتر از من خوب خوب که بهت افتخار کنم.........مامان گلم من همیشه روی پا های خودم بودم  دوست داشتم مستقل باشم با اینکه بابا جان به خیلی چیزا مقید بود اما شرایط من همیشه خوب بود و اونا زیاد اهل نصیحت و بهانه گیری نبودن.... مامان دوست دارم این چند جمله رو بخونی و اگه دوست داشتی بهش گوش بدی......................... هیچ وقت این دو جمله را نگو.. 1.ازت متنفرم          2.دیگه نمیخوام ببینمت هیچ وقت با این دو...
7 مهر 1392

من از خدا دور شده ام.....................خدایا دلم برات تنگ شده.....................

.   خدای من... نه آنقدر پاکم که کمکم کنی و نه آنقدر بدم که رهایم کنی........... میان این دو گمم! هم خود را و هم تو را آزار میدهم... هر چه قدر تلاش کردم نتوانستم آنی باشم که تو خواستی و هرگز دوست ندارم آنی باشم که تو رهایم کنی.......... آنقدر بی تو تنها هستم که بی تو یعنی "هیچ"یعنی"پوچ"! خدایم هیچ وقت رهایم نکن..............   سلام نمیدونم چرا یک دفعه دلم خواست بنویسم برای خدا....برای او که چند وقتی است از حالم خبر دارد و من از او بی خبرم...........برای او که همیشه هوامو داشته و من نداشتم ....... امروز دلم برای خدایم تنگ شده...... برای او که همیشه ازش میخواهم و خواسته ام نه یکی نه......فراوان خواستمو هیچ گاه د...
7 مهر 1392

کوچ لحظه ها

این روزها دچار سرگیجه ام تلخ تر از تلخ................. زود می رنجم.انگار گمشده ام!حتی گاهی می ترسم چه اعتراف بدی..... شاید لحظه کوچ به من نزدیک شده . دلم هوای سردی غربت دارد ...
7 مهر 1392

برای حسین عزیزم

حسین عزیزم شوهر گلم.....این هدیه کوچولو رو از من قبول کن ................ اگر گاهی ندانسته به احساس تو شک بردم............. و یا از روی خود خواهی فقط خود را پسندیدم............... اگر از دست من در خلوت خود غصه ای خوردی................ اگر بد کردم و هرگز به روی خود نیاوردی.......................... اگر زخمی چشیدی گاه گاهی از زبان من........................ اگر رنجیده خاطر گشتی از لحن بیان من............................... حلالم کن....................................... حلالم کن......................................... حسین گلم...شوهری خوبم...نفس نفس من خیلی دوست دارم روز سالگرد ازدواجمون اوم...
7 مهر 1392

هر لحظه به تو فکر میکنم

شیرین مامانی سلام نمیدونم کی میخوای بیایی امروز 5 شنبه است دلم خیلی گرفته.... بابایی خوابه آخه امشب شب کاره......... منم تنها دلم نی نی میخواد چرا نمی یایی مامانم شیرینم دلم برات تنگه بیا دیجه این ماه از بس تو فکرت بودم احساس کردم میخوای بیایی تا جایی که صبح از خواب بیدار شدم و به خاطر شکی که داشتم راهی آزمایشگاه شدم ی خانم خیلی مهربون از من آز گرفت گفت دوست داری نی نی ات او مده باشه خبر نداشت که مامانی خیلی منتظره و بهت فکر میکنه منم گفتم آره آزمایشو که دادم اومدم خونه دیدم مامان جان نگران شده با بابا جون اومده بودن دم آزمایشگاه خانمه بهم گفت 1 آمادست منم تا ساعت 1 دل توی دلم نبود بابای هم همش زنگ میزد گفتم گفتن 1 ت...
7 مهر 1392