نفسنفس، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 4 روز سن داره

نفس من و بابا حسین

برای تو برای دل تنگم.................................................

  دل تنگ که میشوم قاصدکی به سویت میفرستم شاید قاصدک های دلتنگی ام هرگز به دستت نرسیده اند که تو چنین از دوری ام صبوری..............   اما من آنقدر قاصدک به سویت روانه خواهم کرد که روزی در دل تنگی هایم غرق شوی و نیز یادی از من بکنی...........   ...
11 آذر 1392

من و بابایی و ی شب بارانی

سلام     جیجلم.عسیسم.نفسم.خچکلم.آلوچه.کلوچه.توت فرنگی.خوشمزه ی مامان..حالت چطوره؟ قربونت برم الهی که خیلی تازگی ها بی تابت شدم....قشنگم...خو ش میگذره؟؟اون بالاها توی بهشت پیش خدا منو یادت نره مامانی...تو که میدونی من چه حالیم..... اومدم توی این پست از ی شب بارانی و خیلی قشنگ حرف بزنم... شبی که خیلی حالم گرفته بود و به خاطر پست قبلی ات خیلی اشک ریخته بودم و چشمام ریز شده بود....... عشقم..همه چیز مامان دیشب خیلی سردرد داشتم تا جایی که ی نسکافه درست کردم و به بابایی دادم و رفتم توی اتاق خواب بابایی گفت چته ؟؟؟حتی نمیتونستم به بابایی بگم که دلتنگتم...آخه مردا احساسی که ما نسبت به شما توی این دنیایی مجازی داریم و کمت...
7 آذر 1392

ی روز خوب.........................

   سلام   قند نباتم .... سلام شکلاتم........ سلام مونس تنهایی هام. سلام خچکل مامان...............خوبی عشق ی دونه ی مامان فریبا.جات اونجا پیش فرشته های خاله های دیگه خوفه........ مامان چرا این همه معطل میکنین.منو خاله الناز..منو خاله باران..منو خاله راضیه..منو خاله نیلوفر..منو خاله فریبا...و خیلی خاله های دیگه منتظرتونیم. پس عجله کنید.میخواهیم خوشحالمونو با اومدن شما جشن بگیریم...........مامان لااقل یکدوماتون دل بکنین بیایین تا دل گرمی بقیمون بشه.....قربونت برم که داری صدامو میشنوی و داری بهم میخندی....................عزیز دلمی مامان   جوجو طلای مامان صدامو شنیدی.سفر کافیه مامان ما داریم هممون ی جورایی دق مرگ می...
4 آذر 1392

حوصله

  حوصله خواندن ندارم! حوصله نوشتن هم ندارم! این همه دلتنگی دیگر نه با خواندن کم میشود نه با نوشتن... دلم تو را میخواهد............ ...
1 آذر 1392

ماه 4 و نیومدن مسافرم...............

سلام نفسم.خوبی فدات شم......................؟چه کارا میکنی................... قربونت برم دلت برا مامانی تنگ نشده هنوز... آخه من خیلی بی قرارتم.ولی این ماه هم شما نیومدی و من مریض شدم........................................ اولش ی کوچولو ناراحت شدم از نیومدنت بابایی هم تعجب کرده بود ولی شاید مسافر کوچولوی مامان یکم ناز داره مثل مامانش.............. قربونت برم قشنگم....ا ین چند روز همش منتظرت بودم .......مطلب جدیدی ننوشتم خواستم ببینم تکلیفم چیه....ولی خوب معلوم شد که این ماه هم هنوز پیش فرشته های دیگه ای و اصلا دوست نداری ازشون جداشی....... دوشنبه بود که فهمیدم این ماه هم نمیایی...اولش یکم گریه کردم آخه خیلی تنهام و همه ی دلخوشیم...
27 آبان 1392