نفسنفس، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره

نفس من و بابا حسین

حالم از این بهتر نمی شود

حالم از این بهتر نمی شود.... دنیایی من از این عاشقانه تر نمیشود... گرمای هوس نیست این آتش خاموش نشدنی آغوش پاکت عشق است اینک مرا به عالمی دیگر برده عشقی که من وتو را نمیتواند از هم جدا کند هیچ گاه خیلی آرامم از اینکه در نزدیکمی از این که در درون من جا داری آرام باش فرزندم>تو تا ابد در قلبمی.تو همه ی وجد منی بیا زود در آغوشم...بیا تا احساس کنم حس مادر بودن را بیا تا با هم بخندیم بیا ......................... ...
4 مهر 1392

دلگیرم از حرف های که اگه تو نیایی به من میزنن.................

دلگیرم  از این که نیایی.......دلگیرم از اینکه تنها باشم...........دلگیرم از حرفایی که اگه تو نیایی باید بشنوم............نذار مامانی سختی بکشه گلم بیا..................................... الان 3 ماهه منتظرم اما تو نیومدی................. میخوام بغلت کنم و آروم بخوابونمت. جوجوی مامان نمیخوام ناراحتت کنم با این حرفا میدونم خدا هوامونو داره .................... خدایا به حق این روزا که نزدیک عید غدیر خمه دل همه ی اونایی که دلشون نی نی میخوادو شاد کن.... دامنشونو سبز کن.......................   ...
3 مهر 1392

جمعه ای که حالم بد بود...........

سلام عشق مامان فریبا از روزی که این وبلاگو برات باز کردم دوست دارم تموم لحظه های که واسه اومدن تو طی کردم وتموم روزهایی که منتظرت بودم و اینجا برات بنویسم ایشالا تا بزرگ شدی اینا رو بخونی و خودتم وبلاگتو ادامه بدی..........من که خیلی دوست دارم همیشه برات بنویسم...چون میدونم تو هم مثل مامانی خواب چشم نداری و بیداری داری به حرفام گوش میدی آره عشق مامان جمعه حالم خیلی بد بود بابایی شب کار بود من بابایی رو بردم رسوندم و خودم رفتم خونه ی مامان جان مرضیه...... شب مامانی حالم خیلی بد بود اصلا حوصله نداشتم به بابایی پیام دادم اما این قدر حالم بد بود که شب به خیرم نگفتم ... یکم خوابیدم اما درست نخوابیدم...... صبح مامان جان مرضیه برام چای نب...
3 مهر 1392

خدایا دلم گرفته...

سلام گل مامان خوبی؟.....میدونم جات خوبه....پیش خدا توی بهشت...اما مامانی جای من خوب نیست....این روزا بیشتر از همیشه احساس دل تنگی میکنم...دلم بی قرارته...بیا مامان این ماه من  و بابایی کلی باهات حرف داریم....فرشته مامان میدونم اون جا راحت تری..دوست نداری بیایی توی این دنیایی که پر از همه جور آدمی پر از کثیفی و پلیدی....پر از بی معرفتی...میدونم فرشته مامان جات توی بهشت قشنگه....اما مامان من تو را میخوام نمی تونم تحمل کنم این روزهامو من میخوام شما بیایی دنیامو قشنگ کنی...... میخوام بیایی با هم حرف بزنیم...ببرمت پارک سوار سرسره ات کنم سوار تابت کنم...هر چی بخوای برات بخرم...... مامانی نمیخوام با نیومدنت حرف هایی که نباید بشنومو بشنوم.....
3 مهر 1392

نمی دونم این ماه می یایی؟؟؟؟

گل مامان این ماه سوم که دل تو دلم نیست شما بیایی..... دلم بی قرارته عشقم......امروز با زن دایی حرف زدم داشت همش از نی نی که تو دلشه حرف میزد...مامانی غصم شد شما کی میخوایی بیایی...بیا دیگه دنیای من...مامانی خیلی برات دردل دارم....میخوام همش کنارت باشم ...تو قلب مامانی مامانی هیچ وقت تنهات نمیزاره....بهت قول میدم...بیا این ماه..مامان چشم انتظازی بده... امروز مامان جون مهری زنگ زد به من گفت نی نی بیار دیگه دیر میشه باید دکتر دوا کنی مامانی فقط گفتم چشم نمیدونست من 3 ماهه تصمیممو گرفتم که شما بیایی بیا مامان قراره برات با بابایی همه کاری بکنیم قراره اتاق خواب خودمونو با اتاق شما عوض کنیم قراره بهترین اتاق خونه مال شما باشه... ...
2 مهر 1392

کاش بودی....

سر میز شام یادت که می افتم ..........بغض می کنم اشک در چشمانم حلقه میزند... و همه با تعجب نگاهم می کنند....لبخند میزنم و میگویم چه قدر داغ بود؟؟؟؟؟     نی نی مامان زودتر بیا این ماه بیا داره اشکم در می یاد. . .... ...
2 مهر 1392

دلم برا بابایی میسوزه

نفس مامان الان بابایی خسته است خوابه منم دارم با شما حرف میزنم میدونم که نی نی خوبی هستی و داری گوش میدی مامانی بابایی قتی می یاد خونه تنهاست....دلم براش می سوزه....تقصیر منه که نمی تونم تو را بهش بدم....و از تنهایی درش بیارم..... البته میدونم بابایی تنها نیست و من کنارشم اما می دونم به تو هم نیاز داره.... دلم خیلی می گیره وقتی میبینمش ی جورایی با نی نی های دیگه بازی میکنه... جلو مامان خیلی مراعات میکنه که نکنه ی وقت دلم بشکنه..... نمی دونم تا کی باید منتظرت بمونم... اما خوشحالم از اینکه هستی که برات بنویسم مامانی من شما را از خدا می خوام عشقم بیا مامان ی دنیا برات حرف دارم..   ...
2 مهر 1392

دوباره من و دل تنگی برای تو....

دوباره من و دل تنگی برای تو..... این دل که می گویند نمیدانم کجاست اما گاهی عجیب میگیرد! گاهی دل تنگ می شود! گاهی هم چاره ای جز صبر ندارد گاهی هم به در بسته می خورد و هر چه به هر جا می رود باز هم... این دل که می گویند نمی دانم کجاست مثل عقل مثل خدا........... مثل خدا که نمی دانم کجاست.. مثل خداکه تا به حال ندیدمش... مثل خدا که گاهی دل گیر می شوم از این که چرا سرش این قدر شلوغ است.. که مرا فراموش کرده غافل از اینکه من او را فراموش می کنم...... مثل خدا که گاهی عجیب دل تنگش میشوم... مثل خدا که گاهی می خواهم از همه چیز به او پناه ببرم مثل خدا اما خدا تو که بی مثالی!...
2 مهر 1392

نی نی زن دایی هم اومد

سلام عمر مامان امروز اول مهر بود همه ی نی نی ها داشتن میرفتن مهد...... مامانی دل تو دلم نیست شما هم بیایی و من اسمتو بنویسم ی مهد خوب..... عشق مامان دایی مهدی و زن دایی سمانه هم نی نی دار شدن خوش به حالشون زن دایی الان چه حس خوبی داره مامانی شما کی می یایی منم منتظرما الهی هر کی نی نی دار میشه خوشحال باشه ... مامانی من خیلی تنهام تنها تر از همه .... هر کس گرفتار کار خودشه مامان من تو را میخوام خیلی دردرل دارم برات خیلی حرفا داریم که با هم بزنیم شما بیا زودتر مامانی رو از تنهایی در بیار این ماه میخوام خیلی تلاش کنم شما بیایی خوشحالم کنی عاشقتم هنوز نیومده قلبم میزنه واست ...
1 مهر 1392