نفسنفس، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره

نفس من و بابا حسین

دیدار با دکتر مقاره عابد

سلام نفسم خوبی تو عزیز تموم لحظه هام شدی بدون تو هیچ چیز این دنیا برام قشنگ نیست و من همه چیزا با وجود تو زیبا میبینم مامان الان 6 ماهه که داریم با هم زندگی میکنیم و من چه لذت میبرم از وجودت توی وجودم دختر گلم مهربون مامان خوب رشد کن تا به موقع بیایی بغلم دیروز نوبت دکتر داشتم و شب هم مهمان داشتم یعنی عمو سجادت از سربازی اومده بودو دلم میخواست براش لازانیا درست کنم چون خیلی دوست داره و مامان جان مهری حوصله پخت و پز این جور غذا ها رو نداره جمعه خونشون بودیم خوب بود گذشت من و ستایش همش با هم بازی میکردیم و ساعت 9 بود که من دیگه خسته شدم بابایی فوتبال و دید و خداحافظی کردیم اومدیم برگشتنی ی سر هم رفتیم به مامان جان مرضیه و بابا جان حسین زد...
13 مهر 1393

ترک های روی شکمم

سلام عشق مامان این روزها حس نوشتنم زیاده دلیلش هم اینکه 3 ماهه دوم بارداری حالت خوبه و حس بی خوابی و خستگی ماه های اول یا بهتر بگم 3 ماه اولو نداری عشقم دخترم مونسم رفیق روزهای تنهایم شاید هر زنی دوست داره زیبایی ظاهریش قشنگ تر از هر زن دیگه ای باشه هم ظاهرش هم هیکلش و البته باطنش که حرف اولو میزنه تا قبل از اینکه مادر نشی شاید متوجه حرفام نشی ولی دلم خواست برات از تک تک تعقیراتم بنویسم  امیدوارم روزی مادر بشی دخترم و خودت تموم جملاتم را بفهمی قبل از مادر شدن دوست داشتم هیکلم تک باشه و هیچ پیچ و خمی توش نباشه اگه یکم چربی دور پهلوهام میزد بیرون یا فرم بدنم بد میشد باید سریع رژیم میگرفتم و خودمو میرسوندم به وزن ایده ال بابا همو...
3 مهر 1393

من و پاییز و نفس

سلام عشق مامان آب نبات کوچولوی مامان دخمل آرومم تو تموم کسمی نفسسسس پاییز هم شروع شد واول مهر یادش به خیر یاد روزهایی که بابا جان برامون لباس های نو میخرید و کفش نو ما هم اول مهر با ذوق و شوق میپوشیدیم و میرفتیم مدرسه چه زود گذشت روزهایی که توی زمان خودش فکر میکردیم دیر میگذره و همش میخواستیم زود زود بزرگ بشیم  بزرگ شدیم و دانشگاه رفتیم جایی که تا قبل از رفتنش احساس میکردیم چی هست و وقتی واردش شدیم خیلی راحت به ی چشم به هم زدن تمام شدو مدرکا گذاشتن کف دستمون و خداحافظ آره عشقم زمان زود میگذشت بارها بارها پاییز میومدو میرفت و من احساس نمیکردم که چه زود میگذره بزرگ شدیم ازدواج کردیم عقد بعد هم عروسی و بعد هم بعد از گذشت 3 سال احساس...
2 مهر 1393

تکونای نفسم

سلام نفس مامان آخ که نمیدونی چقدر دلم برای نوشتن تنگ شده بود ی مدت بود هر چی میومدم مطلب جدید ارسال کنم نمیتونستم و پیغام خطا میداد  تا اینکه به مدیر تلگراف زدم و راهنماییم کردن که با ی مرورگز دیگه وارد شم و من هم همینکارو کردم ممنون از مدیر وب خوب عشقم امیدوارم که حالت خوب خوب باشه از هفته 20 ی تکونای زیر دلم میخورد که من ذوق مرگ میشدم ولی هر روز نبود و این منو خیلیییی نگران میکرد تا اینکه زنگ زدم کلینیک و سوال کردم گفتن از ماه 7 منتظر تکوناش باش  دختر خشکلم نمیدونی چه قدر عاشقتم طوری که تموم تنهایی هامو به جون خریدم و منتظر روزی هستم که بیایی و با هم حرف بزنیم برات دردل کنم تو عشق مامانی من عاشقتم چند تا هد سر برات خریدم خ...
31 شهريور 1393

93.5.27 دیدار با دکتر خانجانی و ی عالمه حرف

سلام عشق کوچولوی مامان عزیزم شرمنده تو و تموم دوستای گلم هستم که دل نگرانم این روزها خیلییی بی حالم و ی جور بی حوصله همش بغض دارم و اعصابم خوب نیست نمیدونم علتش چیه ولی وقتی به داشتنت فکر میکنم همه چیز برام شیرین و لذت بخش میشه چند وقتیه نتونتستم بیام  و برات بنویسم توی این مدت اتفاق های خوب و بد زیاد افتاد نمیدونم چرا تنبل شدم و نیومدم برات ادامه بدم منو ببخش ی عذر خواهی هم از دوستای گلم میکنم که با پیاماشون منو شرمنده کردن و دل نگرانم بودن معذرت میخوام خوب بیایم سراغ جریانای این چند وقت و کلی حرفای نگفته عشقم 27 بود که نوبت دکتر داشتیم و قرار شد با بابایی بریم هفته 16 بودم و مطمئنن جنسیتت هم معلوم میشد ساعت 4:30 با با...
10 شهريور 1393

سر درد مامان فریبا و فشار نسبتا بالا و دلهره های مادرانگی

  سلام به تنها دل خوشی این روزهام به تنها کسی که 4 ماهه دارم باهاش زندگی میکنم و تموم وجودم پر شده از عشق به کسی که عاشقانه در وجودم باهاش زندگی میکنم کسی که حاضرم همه درد های دنیا مال من باشه ولی اون نگران هیچ چیزی نباشه کسی که دنیای من و باباشه کسی که با اومدنش جرات گرفتم و سر بالا به همه دنیا نگاه میکنم و دیگه نگران نگاه های افسوس خوررده ونگران اطرافیانم نیستم آره منم مامان فریبا منی که مدت ها نالیدم براتون و الان با ی حس محکمی به دکمه های کیبوردم ضربه میزنم و انگار تمام زورم به این صفحه کلید میرسه تا توی دنیای مجازی که تقریبا چند ماهی هست منو به خدش وابسته کرده بیام و درد هامو خوشی هامو بنویسم منی که توی این دنیا با ...
13 مرداد 1393
1153 11 45 ادامه مطلب

اولین لباسی که من و بابا حسین برات خریدیمممممممم

سلام فرشته قشنگم خوبی مامانم نمیدونی مامان از روزی که توی دلم حضورت جوونه زد شدی همه چیزم و انگار من تازه متولد شدم 3 ماه بالاخره تموم شد و وارد ماه 4 شدیم عزیزم تو عشق منی آرومی و خیلیییییی خوب باهام همکاری کردی تا اینجا منو ببخش اگه ی وقتایی زیاد راه رفتم و یا جاهایی بودم که نمیتونستم دراز بکشم و تو خسته شدی شرمنده ام مامان قول میدم دیگه تکرار نکنم عاشقتممممممممممقشنگترینممممممممممممممممممم عشقم 5 شنبه رفتیم بابابایی کلی خرید کردیم و ی عالمه بابایی زحمت کشید دست گل مهربون شوهر درد نکنه که با این کاراش منو عاشق تر کرده جمعه قرار داشتیم بریم خونه مامان جان مهری ناهار و طبق سفارش من آب گوشت غوره پخته بودن من هم همراه تو صبح از خواب...
4 مرداد 1393