نفسنفس، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 19 روز سن داره

نفس من و بابا حسین

تصمیم من و بابایی برای اومدنت

سلام عشق مامان الان که دارم این مطالبو مینویسم دل تو دلم نیست دلم میخواست لااقل توی دلم بودی مامانی...الان دارم توی ی دنیای مجازی باهات حرف میزنم گل مامان زودتر بیا ...مامانی خیلی تنهام.... گل مامان ی روز از روزای خدا بعد از 3 سال زندگی مشترک من و بابا حسین تصمیم گرفتیم که نی نی دار بشیم بابایی اولش میگفت : هنوز زوده ولی وقتی فهمید مامانی تموم دل خوش ی هاشو کنار گذاشته از درس و کارم زدم که بابایی احساس آرامش کنه و مطمئن باشه من توی خونه ام و توی این جامعه ی به هم ریخته اذیتی نمیشم ی روز که با هم مثل همیشه هر شب توی ماشین بیشه بودیم بهش گفتم: حسین میخوام برم دکتر گفت:برای چی گفتم:خیلی تنهام دلم نی نی میخواد حوصلهام سر رفته.....
6 مهر 1392

دلم خواست بنویسم

سلام نمی دونم از کجا بنویسم فقط امروز دلم خواست که از ی جایی شروع کنم این وبلاگ و میخوام برای نی نی ام درست کنم من هنوز باردارم نشدم ولی دلم میخواد از روزی که تصمیم گرفتیم واسه ی نی نی دار شدن تموم حرفامو اینجا بنویسم تا ی روزی که نی نی ام به دنیا اومد بدونه که من و بابا حسین واسه ی اومدنش ی عالمههههههههههههه تلاش کردیم وووووووووو ی عالمه هم خوشحال بودیم شاید وقتی مطالب منو بخونید بگین این وبلاگ مال اونایی که مامان شدن والان نی نی هاشون پیششونن.....من که هنوز باردارم نیستم چه برسه به اینکه خاطرات واسش بنویسم ولی ی دفعه وقتی داشتم تموم وبلاگای قشنگی که مامانا واسه بچه هاشون نوشتنو میخوندم با خودم گفتم خوبه منم از ی جایی شروع کنم همه ی روز ها...
6 مهر 1392

سلام عشق مامان

سلام عشق مامان پاره ی تن من... سلام همه ی دنیای مامان فریبا این قدر می نویسم تا بیایی گلم می خوام همش دعا کنم...همش صدات کنم.....گلم میدونم با من و بابایی قهری..داری ناز میکنی.. میدونم که ناراحتی چرا توی این 3 سال حالا میخوامت آخه عشق مامانی من و بابایی شرایط خوبی نداشتیم... عشقم مامانی من تو را میخوام چرا نمی یایی پیشم مامانی خیلی تنهام... به خدا من مامان خوبی برات میشم.... بیا دیگه این ماه مامانی رو اذیت نکن..من خیلی دوست دارم... ...
5 مهر 1392

1 ماهه دیگه سالگرد ازدواج من وبابا حسینه

سلام عشق مامانی خوبی نفسم خوبی زندگی ام من همیشه احوالتو از خدا میپرسم..... می دونم جات اونجا راحته خدای من کسی که هر وقت ازت چیزی خواستم بهترینشو بهم دادی......... این ماه هم نی نی مو میخوام ازت......فرشته ی کوچولو مو...... گل مامان من سال 1388/8/8با بابایی ازدواج کردیم اون روز این روز تولد امام رضا بود....کسی که عاشقشم..کسی که توی لحظه های تنهاییم بهش پناه میبرم...کس که با مالیدن دستام به ضریحش حاجتمو داده...اما هنوز واسه اومدن شما قسمت نشده برم پیشش.......تو رو بخوام مامانی گلم می دونم اونجا کنار نی نی های دیگه داره بهت خوش میگذره...اما مامان بیا دیگه منم تنهام...بیا اینجا شیطونی کن خودم در بست در اختیارتم... آره گلم الان از آ...
5 مهر 1392

و خدایی که همین نزدیکی است....

خدای خوبم خدای بزرگم من به جز تو به کی میتونم تکیه کنم....؟جز تویی که مهربونترینی... خدای مهربونم من همیشه دردو دل تنهاییمو برا تو داشتم....میدونم بنده ی خوبی برات نبودم ولی همیشه هوامو داشتی...همیشه کمکم کردی همیشه کنارم بودی....همیشه به دردو دلم گوش دادی....همیشه در برابرم سکوت کردی..... خدای خوبم این روزا خیلی بهت احتیاج دارم....خیلی تنهام....هیچ کس نیست که منو درست بفهمه...خدای خوبم من زندگی امو با نام تو شروع کردم با نام تو که بهترینی... خودت خوب میدونی 2 سال اول زندگی امون خیلی راحت نبود خیلی سختمون بود...نمی خواستم نی نی ام تو سختی بزرگ شه امسال سال 3 است و این ماه ماه 3 که ما تصمیم گرفتیم... میدونم نی نی ام پیشته میدونم که ...
5 مهر 1392

دیشب بابایی وب لاگتو خوند

سلام فرشته ی مامان خوبی نفسم........؟چی کاررا میکنی؟؟دلت برا مامانی تنگ نشده؟؟؟؟ مامانی که خیلی دل تنگته؟؟؟؟گلم این ماه حتما مییایی پیش مامان؟ مگه نه؟ من و بابایی خیلی دلمون برات تنگ شده.... عشقم دیشب خونه ی مامان جان مرضیه بودیم با دایی مهدی اینا تا ساعت 12 اونجا بودیم بعد مامانی حوصلم سر رفته بود به بابایی گفتم بریم ی چرخ بزنیم ولی بابایی خسته بود::: ما هم اومدیم خونه...بعد به بابایی گفتم شام میخوری گفت بلهههههه من غذا رو گرم کردم که مامان جان مهری زحمت کشیده بود خوردیم بعد بابایی به من گفت میخواد وب لاگتو ببینه منم خوشحال براش صفحه رو باز کردم بابایی هم همشو خوند........حسابی تعریف کرد........... هوراااااااااااااااااا...
4 مهر 1392

حالم از این بهتر نمی شود

حالم از این بهتر نمی شود.... دنیایی من از این عاشقانه تر نمیشود... گرمای هوس نیست این آتش خاموش نشدنی آغوش پاکت عشق است اینک مرا به عالمی دیگر برده عشقی که من وتو را نمیتواند از هم جدا کند هیچ گاه خیلی آرامم از اینکه در نزدیکمی از این که در درون من جا داری آرام باش فرزندم>تو تا ابد در قلبمی.تو همه ی وجد منی بیا زود در آغوشم...بیا تا احساس کنم حس مادر بودن را بیا تا با هم بخندیم بیا ......................... ...
4 مهر 1392

دلگیرم از حرف های که اگه تو نیایی به من میزنن.................

دلگیرم  از این که نیایی.......دلگیرم از اینکه تنها باشم...........دلگیرم از حرفایی که اگه تو نیایی باید بشنوم............نذار مامانی سختی بکشه گلم بیا..................................... الان 3 ماهه منتظرم اما تو نیومدی................. میخوام بغلت کنم و آروم بخوابونمت. جوجوی مامان نمیخوام ناراحتت کنم با این حرفا میدونم خدا هوامونو داره .................... خدایا به حق این روزا که نزدیک عید غدیر خمه دل همه ی اونایی که دلشون نی نی میخوادو شاد کن.... دامنشونو سبز کن.......................   ...
3 مهر 1392

جمعه ای که حالم بد بود...........

سلام عشق مامان فریبا از روزی که این وبلاگو برات باز کردم دوست دارم تموم لحظه های که واسه اومدن تو طی کردم وتموم روزهایی که منتظرت بودم و اینجا برات بنویسم ایشالا تا بزرگ شدی اینا رو بخونی و خودتم وبلاگتو ادامه بدی..........من که خیلی دوست دارم همیشه برات بنویسم...چون میدونم تو هم مثل مامانی خواب چشم نداری و بیداری داری به حرفام گوش میدی آره عشق مامان جمعه حالم خیلی بد بود بابایی شب کار بود من بابایی رو بردم رسوندم و خودم رفتم خونه ی مامان جان مرضیه...... شب مامانی حالم خیلی بد بود اصلا حوصله نداشتم به بابایی پیام دادم اما این قدر حالم بد بود که شب به خیرم نگفتم ... یکم خوابیدم اما درست نخوابیدم...... صبح مامان جان مرضیه برام چای نب...
3 مهر 1392

خدایا دلم گرفته...

سلام گل مامان خوبی؟.....میدونم جات خوبه....پیش خدا توی بهشت...اما مامانی جای من خوب نیست....این روزا بیشتر از همیشه احساس دل تنگی میکنم...دلم بی قرارته...بیا مامان این ماه من  و بابایی کلی باهات حرف داریم....فرشته مامان میدونم اون جا راحت تری..دوست نداری بیایی توی این دنیایی که پر از همه جور آدمی پر از کثیفی و پلیدی....پر از بی معرفتی...میدونم فرشته مامان جات توی بهشت قشنگه....اما مامان من تو را میخوام نمی تونم تحمل کنم این روزهامو من میخوام شما بیایی دنیامو قشنگ کنی...... میخوام بیایی با هم حرف بزنیم...ببرمت پارک سوار سرسره ات کنم سوار تابت کنم...هر چی بخوای برات بخرم...... مامانی نمیخوام با نیومدنت حرف هایی که نباید بشنومو بشنوم.....
3 مهر 1392