نفسنفس، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 19 روز سن داره

نفس من و بابا حسین

دوباره مینویسم

سلام گل مامان...خوبی قشنگم....؟؟؟دوباره جمعه شد و مامانی دل تنگ تو..... عشقم از وقتی این وبلاگ رو برات درست کردم دلم میخواد همش برات بنویسم...میخوام بزرگ بشی خودت بخونی...خودت ادامش بدی.....و بدونی مامانی از 3 ماهه که تصمیم گرفتم شما بیایی چه قدر واسه اومدنت بی قراری میکنم...از خدا زورکی نمیخوام ایشالاه هر موقع خودش صلاح دونست فرشته ی منم بهم هدیه میده.... عشق مامان میدونم که الان داری به حرفام گوش میدی مامانی فقط با تو دردل میکنم....میدونم الان گوشت با منه..گلم مامانت خیلی تنهاست...بابایی هم خسته...همش نمیتونه در اختیار مامان باشه الان خوابه... شما بیا یا اومدنت با هم حرف بزنیم منم جمعه ها تنها نباشم...بیا مامانی باهات دردل دارم... ...
8 مهر 1392

چند تا نصیحت............

جو جوی مامان.کنجد مامان....عشقم من همیشه از نصیحت کردن بدم میومد دوست داشتم همه چیز و خودم تجربه کنم  ولی همیشه حرمت بزرگ ترهامو حفظ کردم دلم میخواد شما هم همینطوری باشی نه مثل من بهتر از من خوب خوب که بهت افتخار کنم.........مامان گلم من همیشه روی پا های خودم بودم  دوست داشتم مستقل باشم با اینکه بابا جان به خیلی چیزا مقید بود اما شرایط من همیشه خوب بود و اونا زیاد اهل نصیحت و بهانه گیری نبودن.... مامان دوست دارم این چند جمله رو بخونی و اگه دوست داشتی بهش گوش بدی......................... هیچ وقت این دو جمله را نگو.. 1.ازت متنفرم          2.دیگه نمیخوام ببینمت هیچ وقت با این دو...
7 مهر 1392

من از خدا دور شده ام.....................خدایا دلم برات تنگ شده.....................

.   خدای من... نه آنقدر پاکم که کمکم کنی و نه آنقدر بدم که رهایم کنی........... میان این دو گمم! هم خود را و هم تو را آزار میدهم... هر چه قدر تلاش کردم نتوانستم آنی باشم که تو خواستی و هرگز دوست ندارم آنی باشم که تو رهایم کنی.......... آنقدر بی تو تنها هستم که بی تو یعنی "هیچ"یعنی"پوچ"! خدایم هیچ وقت رهایم نکن..............   سلام نمیدونم چرا یک دفعه دلم خواست بنویسم برای خدا....برای او که چند وقتی است از حالم خبر دارد و من از او بی خبرم...........برای او که همیشه هوامو داشته و من نداشتم ....... امروز دلم برای خدایم تنگ شده...... برای او که همیشه ازش میخواهم و خواسته ام نه یکی نه......فراوان خواستمو هیچ گاه د...
7 مهر 1392

کوچ لحظه ها

این روزها دچار سرگیجه ام تلخ تر از تلخ................. زود می رنجم.انگار گمشده ام!حتی گاهی می ترسم چه اعتراف بدی..... شاید لحظه کوچ به من نزدیک شده . دلم هوای سردی غربت دارد ...
7 مهر 1392

برای حسین عزیزم

حسین عزیزم شوهر گلم.....این هدیه کوچولو رو از من قبول کن ................ اگر گاهی ندانسته به احساس تو شک بردم............. و یا از روی خود خواهی فقط خود را پسندیدم............... اگر از دست من در خلوت خود غصه ای خوردی................ اگر بد کردم و هرگز به روی خود نیاوردی.......................... اگر زخمی چشیدی گاه گاهی از زبان من........................ اگر رنجیده خاطر گشتی از لحن بیان من............................... حلالم کن....................................... حلالم کن......................................... حسین گلم...شوهری خوبم...نفس نفس من خیلی دوست دارم روز سالگرد ازدواجمون اوم...
7 مهر 1392

هر لحظه به تو فکر میکنم

شیرین مامانی سلام نمیدونم کی میخوای بیایی امروز 5 شنبه است دلم خیلی گرفته.... بابایی خوابه آخه امشب شب کاره......... منم تنها دلم نی نی میخواد چرا نمی یایی مامانم شیرینم دلم برات تنگه بیا دیجه این ماه از بس تو فکرت بودم احساس کردم میخوای بیایی تا جایی که صبح از خواب بیدار شدم و به خاطر شکی که داشتم راهی آزمایشگاه شدم ی خانم خیلی مهربون از من آز گرفت گفت دوست داری نی نی ات او مده باشه خبر نداشت که مامانی خیلی منتظره و بهت فکر میکنه منم گفتم آره آزمایشو که دادم اومدم خونه دیدم مامان جان نگران شده با بابا جون اومده بودن دم آزمایشگاه خانمه بهم گفت 1 آمادست منم تا ساعت 1 دل توی دلم نبود بابای هم همش زنگ میزد گفتم گفتن 1 ت...
7 مهر 1392

برای امام رضای عزیزم

زائری بارانی ام آقا به دادم می رسی            بی پناهم.خسته ای تنها به دادم می رسی   گر چه آهو نیستم اما پر از دل تنگی ام  ضامن چشمان آهو به دادم می رسی من دخیل التماسم را به چشمت بسته ام هشتمین دردانه زهرا به دادم می رسی سلام آقا...خوبی؟؟؟؟ من خوب نیستم...خیلی وقته منو نطلبیدی..خودت میدونی چه قدر دلم بی قرارته....آقا من حسینمو ازت گرفتم روز تولد خودتم باهاش عقد کردم..... یادته بهش گفتم اگه به هم رسیدیم روز تولد آقامون جشنمونو بگیریم...همونم شد......چه خوب بود بعدشم گفتم اگه حاجتمو دادی با خودش مییام پا بوست....... باهاشم اومد...
6 مهر 1392

92/4/9

گل مامان دوباره سلام مامانی من 4/9 رفتم که جواب پاپ اسمیرو بگیرم که دیدم دایی مهدی بهم زنگ زد و بعد ی احوالپرسی گرم بهم گفت کجایی منم که دوست نداشتم کسی فعلا خبر دار بشه گفتم دارم میرم دندون پزشکی دایی هم خدحافظی کرد من گفتم کاریم داشتی گفت نه میخواستم ی حالی بپرسم منم تعجب کردم آخه دایی مهدی ساعت 5 به مامانی زنگ نمیزد چون اون موقع اوج کارش بود خلاصه مامان با بابایی راهی دکتر شدیم طبق معمول شلوغ و مملو از جمعیت منم نشستم روی صندلی منتظر که ی دفعه کی رو دیدم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ زن دایی سمانه تا منو دید جا خود پریشون بود گفت حالم بده منم شوکه شدم تا دیدمش آخه به دایی روم نشده بودبگم کجام.................به زن دایی گفتم که من روم نشد ...
6 مهر 1392

92/4/25

گلم مثل خیلی از مامانا که به نی نی هاشون میگن دخملم یا پسملم منم دلم میخواد بگم اما شما هنوز نیومدی پس مامانی توی این وبلاگ بهت میگم گلم نفسم عمرم جونم عشقم..... مامانی روز 92/4/25 وقتی که با بابا حسین تصممیم گرفتیم واسه اومدنت من نوبت دکتر داشتم واسه چکاب و معاینه ساعت 5:30 بابایی رو بیدار کردم خیلی خسته بود آخه بابایی ساعت 3:30 شب میره سر کار بابای خیلی داره واسه آینده ما 2 تا تلاش میکنه ایشالا میایی میبینی هورراااااااااااااااااااااااااااااااااااا برای بابایی زحمت کش خوب کجا بودیم؟؟؟ آهان بابایی رو بیدار کردم و راهی دکتر شدیم خیلی گرم بود آخه تیر ماه بود ماه رمضونم بود ساعت 6 رسیدیم اونجا ماشینو گذاشتیم پارکینگ با بابایی رفتی...
6 مهر 1392